نسخه آزمایشی
پنج شنبه, 06 ارديبهشت 1403 - Thu, 25 Apr 2024

بررسی نظریات تحلیل نسبت به تمدن غرب/ ریشه یابی بحث مواجهه تمدنی ایمان و کفر در فلسفه تاریخ

متن زیر سخنرانی آیت الله میرباقری رئیس فرهنگستان علوم اسلامی قم است که به تاریخ 20 مردادماه 95 بوده است. ایشان در این بحث اشاره می کنند که در تحلیل پدیده غرب باید توجه کرد که رویکردهای متفاوتی هست. عده ای غرب پذیر هستند و این تمدن را با همه منطق آن برگزیده اند. عده ای هستند که این تمدن را تجزیه می کنند و اعتقاد دارند که باید غرب گزین باشیم و خوبی های آنها را بگیریم. نظر دیگری هم هست که قائل به استحاله غرب در تمدن اسلامی است و تجزیه غرب را امری صحیح نمی داند ولو قائل به عصر گذار برای استحاله هست که بعید هم نیست که از فتح قله های تمدن غرب عبور می کند. ایشان در ادامه بحث بیان می کنند که برای تبیین این مسئله باید غرب را شناخت و یکی از مهمترین مباحث تحلیل تمدن امروز غرب، بحث فلسفه تاریخ است که سایه مهمی در مباحث معرفتی ایجاد می کند. طبق آیات و روایات معصومین جریان الوهیت خداوند متعال در عالم به وسیله انبیاء الهی نازل شده است و مسئله هدایت همین است و حول این نور الهی تمدن و دستگاه حق و ایمان درست می شود و در درگیری مستمری با تمدن مادی و پرستش نفس و شرک قرار خواهد گرفت. این درگیری بستر ابتلائات و تمحیص قلوب مومنین و جامعه ایمانی است و تفکیک حق و باطل را به سمت عصر ظهور ترسیم خواهد کرد. مسئله درگیری انقلاب اسلامی با مستکبران عالم هم در همین مبارزه باید تبیین شود که گام مهمی به سمت ظهور خواهد بود...

رویکردهای مختلف نسبت به نحوه مواجهه دنیای اسلام با تمدن غرب

برخی از دوستان برای این جلسه فهرستی را پیشنهاد کرده اند که با بحث «فلسفه تاريخ» آغاز می شود و به دنبال آن چند سرفصل دیگر طرح می شود که عبارت است از: «تحليل انقلاب اسلامي مبتني بر فلسفه تاريخ»، «ضرورت دستيابي به تمدن اسلامي براي پيشرفت انقلاب اسلامي»، «ضرورت و تعريف علم ديني برای رسیدن به تمدن اسلامی» و در نهایت هم «طرح پیشنهادی که برای دستیابی به علم دینی وجود دارد»؛ فرموده اند همه این سرفصل ها را در يک جلسه عرض کنيم که تقريبا ممتنع است. بله، فقط می توان همين سير کلي را اجمالاً اشاره کرد. به هر حال بحث را آغاز مي کنم و به هر مقداري که توفيق حاصل شد، مباحث را تقديم مي کنم.

مقدمتاً نکته اي را عرض می کنم: چالش جدي اي که دنياي اسلام در دوران معاصر با آن مواجه هست و ما نباید نسبت به آن بي تفاوت باشيم، چالش با تمدن غرب است و اين مهمترين چالش است؛ يعني اگر بخواهیم ادامه جبهه باطل و حجب ظلماني اي که مانع ظهور حقيقت در اين عالم هست را در دوران خودمان توضيح بدهيم، مهمترینش حجاب تجدد و مدرنيته است. در مقابل اين تمدني که نرم افزارها و سخت افزارهاي خود را توليد کرده و مدعي تشکیل جامعه جهاني هم هست، دنياي اسلام چه بايد بکند؟ اين صورت مسئله اي است که شايد بيش از يکي دو قرن از آغازش مي گذرد؛ از آن زمان که اين تمدن جديد از جغرافياي خودش عبور کرده و وارد جهان های فرهنگي ديگر و به خصوص وارد دنياي اسلام شده، اين مسئله به جدّ مطرح بوده که ما در مقابل اين تمدن چه بايد بکنيم؟ آیا اين تمدن را دربست بپذيريم و خودمان را با اقتضائات آن وفق بدهيم و هماهنگ بکنيم؟ آیا اين تمدن را مطلقاً رها کنيم و سعي کنيم از آن فاصله بگيريم؟ يا اين تمدن را به دو بخش خوب و بد تقسيم کنيم و بعد تلاش کنيم که بخش خوبِ آن را بپذيريم و بخش بدش را ترک کنيم؟ و یا اینکه براي استحاله تمدن مادي در تمدن اسلامي تلاش کنیم؟

اين رويکردها از ديرباز بوده و رويکرد جديدي هم نيست. مباني اثرگذار بر اين رويکردها عمدتاً عبارت است از: یک، تلقي ما از تمدن غرب؛ دو، تلقي ما از اسلام و مأموريت هايي که اسلام دارد و تکليفي که به عهده ما مي گذارد. من چهار رويکرد را اشاره مي کنم:

رویکرد اول: نگاه مثبت به تمدن غرب و تلاش برای پیاده سازی و شکوفایی آن رویکرد (غرب پذیری)

رويکرد اول، رويکردي است که اعتقاد دارد: تمدن مدرن، تمدني است که مبتني بر ارزش هاي جهاني است و ظرفيت جهاني شدن هم دارد و مسير دستيابي بشر به سعادت، تنها از مسير همين تمدن عبور مي کند؛ مباني اين تمدن، مباني نجات بخش است و همين مباني به يک تمدن تبديل شده است، و ساز و کارهايي که در طول تاريخ فراهم آورده، ساز و کارهايي هستند که مي توانند ما را به آن مباني نجات بخش هدايت کنند.

طبيعتاً نتيجه اين نگرش، آن است که ما اگر بخواهيم مسير سعادت را طي کنيم، مي بايست مسير تمدن جديد را دنبال کنيم؛ یعنی باید آن مسيري را که آنها با تجربه هاي طولاني طي کرده اند، بدون تکرار آن تجربه ها و با آموختن از تجربه هاي آنها، در زمان کوتاه تر و متناسب با مشخصات و مختصات بوميِ خودمان استفاده کنيم. اين رويکرد معتقد به پذيرش تمدن غرب است، از عميق ترين لايه هاي آن که ايده هايي براي سعادت بشر تعريف مي کنند تا لايه هاي رويينش که محصولات اين تمدن است؛ مي گويند اين تمدن را باید بتمامه پذيرفت.

تلقی این افراد از دين و اسلام، يا تلقي منفي است ـ معتقدند دينْ مربوط به دوران هاي گذشته بوده ـ و يا اگر تلقي مثبت نسبت به دين دارند و مؤمن به اديان الهي هستند، محدوده دخالت اديان را در محدوده تمدن نمي دانند بلکه آن را مربوط به حوزه خصوصي انسان می دانند؛ به تعبیر دیگر دين را يک معنويت مبهم و کلي و فاقد شریعت مي دانند که مي تواند با تجدد جمع شود.

اين رويکرد، رويکرد پذيرش تمدن غرب و تلاش براي دستيابي به آن تمدن و طي کردن آن مسيري که غرب پشت سر گذاشته و بعد هم کمک به ادامه همان مسير و شکوفايي همان جريان جهاني است.

بالطبع اين رويکرد، نخبگاني دارد که نگاهشان به غرب، نگاه سطحي نيست و ايدئولوژي بنياديني را که اين تمدن بر آن بنا شده - مثل ليبراليسم و سکولاريسم و امثال اينها - به خوبي مي شناسند و مي دانند که مبتني بر اين بنيان ها مسيري طي شده، فلسفه هايي شکل گرفته، انقلاب علمي اي اتفاق افتاده، دانش هاي مدرن توليد شده، فناوري ها شکل گرفته، ساختارهاي اجتماعي تعريف شده، و خلاصهْ اين تمدن، عقبه ها و پشتوانه هاي لازم خود را فراهم کرده و بعد هم مقدورات جهاني سازي خود را آرام آرام به دست آورده؛ بنابراين معتقدند که مي شود در سايه اين تمدن و بر محور آن، يک جامعه جهانيِ هماهنگ را شکل داد که صلح و عدالت و آزادي و امنيت و کرامت انسان در آن تأمين مي شود.

اين يک رويکرد است که صاحبان آن نگاه همه جانبه به تمدن غرب دارند و تماميتِ اين تمدن را مثبت مي دانند و معتقد هستند که فرهنگ هاي ديگر بايد خودشان را با اين تمدن وفق دهند و تغييرات لازم را براي پذيرش آن و همراهي با آن ايجاد کنند.

رویکرد دوم: گزینش عناصر مثبت تمدن غرب و ساخت یک تمدن ترکیبی (رویکرد غرب گزینی)

رويکرد دوم، رويکردي است که اين تمدن غرب را به خوب و بد تقسيم مي کند؛ یعنی معتقد است که اين تمدن، تمدني است که عناصر مثبت و منفي، هر دو را با هم دارد. طبيعتاً بر اساس اين رويکرد، ما نباید عناصر منفيِ اين تمدن را بپذيريم بلکه باید عناصر مثبتِ آن را با هوشمندي شناسايي کنيم و بومي سازي کنيم و به کار بگيريم؛ باید عناصر این تمدن - اعم از عناصر بنيادي تا عناصر روبنايي آن - را بشناسيم، خوب و بدش را تشخيص دهيم و عناصر خوبش را مورد بهره برداري قرار دهيم و بومي سازي کنيم. اين رويکرد، به اصطلاح رويکرد غرب گزيني است؛ معتقد است که شما بايد از عناصر غرب، عناصر خوب را بشناسيد و آنها را گزينش کنيد و متناسب با شرايط خودتان بازسازي کنيد و آنها را با مثبتات فرهنگيِ خودتان ترکيب کنيد.

مکرر شنيده ايد که برخی پيشنهاد ساخت ژاپن اسلامي را مي دهند؛ آنها معمولاً همين بينش را دارند و درکشان اين است که غرب، مشتمل بر عناصر خوب و بد است. البته فقط محصولات تمدن غرب مقصود آنها نيست؛ بلکه از عناصر بنيادين اين تمدن تا محصولاتش، همه را به خوب و بد تقسيم مي کنند؛ مثلاً معتقدند خود ارزش هايي که در ايدئولوژي غرب مورد توجه قرار مي گيرد و بنا است که تمدن غربْ ما را به آن ارزش ها برساند، خوب و بد دارند. پس طبق این رویکرد، هم عقلانيت فلسفي غرب، خوب و بد دارد و هم دانش ها و فناوري های غرب. البته در حوزه دانش و فناوري نظرهاي متفاوتي وجود دارد؛ مثلاً بعضي معتقدند که مطلق اين دانش ها یا فناوری ها خوبند و بعضي هم آنها را به خوب و بد تقسیم مي کنند.

خلاصه صاحبان اين رويکرد، تمامی لايه هاي تمدن غرب و ساختارهاي اجتماعي و محصولات آن را به خوب و بد تقسیم مي کنند و مي گويند ما بايد تلاش کنيم که عناصر خوبِ آن را بشناسيم و براي رسيدن به اهداف خود از آن عناصر استفاده کنيم.

در این رویکرد هم ممکن است یک نگاه عمیق به تمدن غرب وجود داشته باشد؛ يعني واقعاً غرب را به عنوان يک مجموعه به هم پيوسته که داراي لايه هاي مختلفي است و يک کارکرد دارد، مي شناسند اما در عين حال قائل به غربِ خوب و بد هستند؛ مثلاً تلقی آنها اين است که شما مي توانيد دستاوردهاي علمي غرب را با اخلاق اسلامي و شريعت اسلامي ترکيب کنيد و جامعه اي بسازيد که هم انسان ها در آن بر اساس شريعت اسلامي و اخلاق اسلامي و معتقدات اسلامي زندگي کنند و هم جامعه اي باشد که (به اصطلاح) پيشرفت هاي علمي و فناورانه غرب را در حد اعلی و کمال داشته باشد. به تعبیر دیگر عناصر مثبت تمدن غرب را دستاوردهاي مثبتي می دانند که خداي متعال به بشريت عطا کرده و بايد آنها را قدر بدانيم و از آنها استفاده کنيم و آنها را با عناصر مثبتي که خودمان در نظر داريم ترکيب کنيم و يک تمدن ترکيبي بسازيم.

گاهي اين رويکرد از عمق فاصله مي گيرد و نگاهش به تمدن غرب، نگاهي سطحی می شود؛ عناصر منفی و مثبتی که در این تمدن مي بيند، به صورت عناصري است که کنار هم چيده شده اند و شما به راحتی مي توانيد آنها را از هم جدا کنید؛ عناصر تمدن غرب را مثل نخود و کشمش می بینند و می گویند «خوب هايش را جدا مي کنيم، بدهايش را کنار مي گذاريم، بعد اين خوب ها را در پخت و پز ديگري به کار مي گيريم يا کنار عناصر ديگري مي چينيم و يک تمدن جديد مي سازيم». به تعبیر دیگر وقتي با تمدن غرب مواجه مي شوند، فقط محصولات اين تمدن را مي بينند؛ مثلاً تکنولوژي و دستاوردها و محصولات و (به اصطلاح) رفاهي را که غرب می آورد، مي بينند و معتقدند که ما باید از اين عناصر استفاده کنيم، اما توجهی به عمقِ تمدن غرب ندارند؛ تنها روبناهای غرب را مي بينند و عقبه استراتژيک آن را نمي بينند و لذا به سادگي معتقدند که باید تمدن غرب را به خوب و بد تقسیم کنيم و عناصر خوبش را استفاده کنيم.

پس رويکرد دوم، عبارت است از «رويکرد (به اصطلاح) گزينش عناصر مثبتِ تمدن غرب و ترکيب آن با عناصر مثبتي که خود ما منظور نظر داريم و ساخت يک تمدن ترکيبي از عناصر غرب و عناصر فرهنگ اسلام» که عرض کردم خود اين رويکرد هم گاهي همراه با يک سطحي نگريِ نسبت به تمدن غرب و اسلام است و گاهي یک نگاه عميق نسبت به آن دارد.

این رویکرد غرب گزینی و همچنین نگاه عميق به غرب، از آغاز نفوذ و گسترش تمدن غرب وجود داشته است. مثلاً وقتي بنا شد که تمدن غرب وارد دنياي اسلام شود، بعضی فقط محصولات صنعتي اين تمدن را مي ديدند؛ بحث اين بود که آيا - مثلاً - ما از انرژي برق استفاده کنيم يا نه؟ از ساده ترين محصولش که همين تبديل شدن انرژی برق به نور است (لامپ) استفاده کنيم يا نه؟ از شبکه برق رساني استفاده کنيم يا نه؟ يا مثلاً اين بحث مطرح بوده که آیا ما در مجالس مذهبی از ميکروفن استفاده کنيم يا نکنيم؟ از شبکه آب رسانيِ مدرن استفاده کنيم يا نه؟ عده اي مي گفتند: «اينها عناصر مثبت هستند، از اين عناصر استفاده بکنيم»؛ واقعاً غرب را در حد همین محصولات مي شناختند.

مقداری جلوتر که مي رويم، بحث این بوده که آیا نظام سياسي غرب را به رسميت بشناسيم يا نه؟ در دوراني که نهضت مشروطه در ايران شکل گرفته، این بحث خيلي جدي بوده که آيا مثلاً ما مي توانيم برای قانونگذاری از مجلس نمايندگان استفاده کنيم يا نه؟ اصلا بشر حق قانونگذاري دارد يا نه؟ نگاهشان به غرب در همین حد بوده که مثلاً یک نظام سياسي دارد و در اين نظام سياسي، مردم نمايندگاني را در نظام پارلماني مشخص مي کنند و آنها قانون جعل مي کنند؛ بعد بحث می کردند که آيا مي شود ما هم مجلس نمايندگان داشته باشيم و اين مجلس نمايندگان به – مثلاً - سلطنت و پادشاهي و نظام استبداد قيد بزند یا نه؟ شناختشان از غرب در همين حد بوده. يک سري از بحث هایی که وجود داشته واقعا در همين سطح است که آيا مجلس قانونگذاري و انتخاب نمايندگان، با اسلام مي سازد يا نه؟ آیا اسلام به مردم حق انتخاب نماينده داده، آن هم نمايندگاني که بنشينند و نمايندگي کنند و براي کشور قانونگذاري کنند و براي مسير جامعه ريل گذاري کنند، یا چنین حقی نداده؟ اين اسلامي هست يا نه؟ تلقي شان اين بوده و بيش از اين نمي ديدند؛ توجه نداشتند که بحث، بحث محصولات صنعتي نيست، بلکه بحث انقلاب صنعتي و اقتضائاتي که در جوامع بشري دارد است؛ توجه نداشتند که بحث مجلس نمايندگان نيست، بحث ساختار مدني و جامعه مدني اي است که مبتني بر انسان گرايي شکل مي گيرد و سؤال این است که آیا مي شود بين آن ساختارها و آن اقتضائات، و جامعه ديني جمع کرد يا نه؟ خلاصه بحث را سطحي مي ديدند. البته در همان دوران هم افرادی بودند که مسئله را جدي تر تلقي مي کردند.

رویکرد سوم: تبری از تمدن غرب و تلاش برای عدم استحاله در آن (رویکرد غرب گریزی)

در مقابل اين دو رويکرد، رويکرد دیگری بوده که توجه داشته تمدن غرب، يک تمدن به هم پيوسته و داراي لايه هاي باطني است که - به گمان حقير - از عميق ترين لايه اش که لايه ايدئولوژيکش هست آغاز مي شود که اصولش هم عمدتاً عبارت است از همان انسان گرايي و اومانيسم و آزادي انسان و ليبراليسم و دیگر اصولي که مبتني بر آن شکل مي گيرد؛ به تعبیر دیگر صاحبان این رویکرد به اين مسئله توجه داشتند که: نگرش غرب به انسان و جهان تغيير کرده و در حقیقت همین تغيير موضع گيري نسبت به عالم بوده که مبدأ پيدايش اين تمدن قرار گرفته و بعد هم اين امر به فلسفه ها و عقلانيت بنيادين تبدیل شده، و به دنبالش انقلاب علمي و انقلاب صنعتي و ايجاد ساختارهاي متناسب و بعد هم زمينه سازي براي ايجاد يک جامعه جهاني شکل گرفته. لااقل عده ای آرام آرام به اين مطلب توجه پيدا کردند که بحث بر سر انقلاب صنعتي با همه اقتضائات خودش است که همه عرصه هاي حيات انساني را تحت تأثير قرار مي دهد، بحث بر سر تغيير ساختارِ سياسي و فرهنگي و اقتصادي جامعه است. به اين واقعیت ها کاملا توجه پيدا کردند و طبيعتاً غرب را به طور کلي نفي کردند؛ گفتند ما به هيچ وجه نمي توانيم تمدن غرب را بپذيريم و به هيچ وجه نمی توان غرب را به خوب و بد تقسیم کرد و به هيچ وجه هم نمي توانيم اين تمدن را اسلامي کنيم.

طبق اين رويکرد سوم، بايد چکار کنيم؟ طبیعتاً باید تلاش کنيم که در اين تمدن، استحاله پیدا نکنیم؛ بايد سعي کنيم از اين تمدن فاصله بگیریم (به ادبيات ديني خودمان، بايد از اين تمدن تبری بجوييم). این عده يکسره اين تمدن را نفي مي کردند و معتقدند بودند که ما باید مرزهاي خودمان را با اين تمدن مشخص کنيم و فاصله بگیریم و مواظب باشيم به اين تمدن آلوده نشويم. طبيعتاً چون طرح اثباتي اي نداشتند، به اين نتيجه مي رسيدند که ما بايد تلاش کنيم در اين تمدن مستهلک نشويم و لذا باید منزوي بشويم. به بیان دیگر می گفتند: اين تمدن دارد با قدرت از مرزهاي خودش عبور مي کند و وارد دنياي اسلام مي شود؛ ما بايد تلاش کنيم که در آن مستهلک نشويم و براي اينکه مستهلک نشويم، بايد فاصله بگيريم و مرزهاي خودمان را مشخص بکنيم؛ باید دنبال سبک زندگي ساده اي برويم که مربوط به قبل از دوران تجدد است.

مي دانيد که تا قبل از دوران تجدد، قرن ها بشريت - تقریباً - يکنواخت زندگي مي کرده است، همين طور که بعد تجدد هم کم کم دارد يک نظم واحد جهاني پيدا مي شود. شما امروز هر کجاي جهان مي رويد، سبک زندگي تقريباً سبک زندگي هماهنگي است؛ قبلاً هم همين طور بوده و زندگي ها تقریباً زندگي هاي يکنواختي بودند و بسيار به هم نزديک بودند. منتهی نمي خواهم بگويم که از نظر فرهنگي هم يک فرهنگ داشتند؛ نه، فرهنگ ها متفاوت بوده و در يک تقسيم بندي، حق و باطل وجود داشته ولي سطح زندگي ـ به لحاظ فناوري ها و دانش هاي بشري ـ تقريبا يک سطحِ همسان و هماهنگي بوده است. البته اين را بايد دقت کنيم؛ نمی خواهم ساده ادعا کنم؛ ولی لااقل بعضی مدعي اند که تا قبل از دوران تجدد (اين چند قرن اخير)، قرن ها و بلکه ده ها قرن بود که بشر به شکل يکسان و يکنواخت زندگي مي کرد و از دوران تجدد [به بعد] تغيير کرده است.

لذا صاحبان این رویکرد سوم مي گويند که ما بايد به ماقبلِ همين دوران برگرديم؛ باید يک زندگي ساده و بسيطي داشته باشيم و مانع استحاله در این تمدن شويم و مواظب باشيم اقتضائات آن در زندگي ما نفوذ نکند. می توانید از این رویکرد به «غرب گريزي» تعبیر کنید اگرچه ممکن است خود آنها اين تعبير را نپسندند.

مجتهد بزرگوار دوران مشروطه، مرحوم ميرزا صادق تبريزي، که مقلداني هم داشته، جزو سردمداران اين انديشه است. ایشان در آغاز طرفدار مشروطه بوده و بعد توجه پيدا کرده که نه، مسئله به اين سادگي ها نيست؛ بحث آزادي و مبارزه با استبداد نيست، بلکه بحث اين است که يک تمدن جهاني مي خواهد همه تمدن هاي ديگر را در خودش مستحيل کند؛ بحث نفوذ تمدن غرب و جهاني شدن آن و استحاله فرهنگ ما در تمدن غرب است. ایشان متوجه شدند که بحث مجلس نمايندگان و پارلمان نيست، بلکه بحثِ يک تمدن همه جانبه است؛ بحث اين است که ايده ترقي، با همه اقتضائات خودش مي خواهد حضور پيدا کند و طبيعتاً مي خواهد فرهنگ مذهب را در فرهنگ مدرن استحاله کند. متوجه شدند که تمدن غرب با آن اقتضائات خودش، به سادگي به غربِ خوب و بد تقسيم نمي شود که ما بتوانیم خوبي هايش را بياوريم و بدي ها را کنار بگذاريم. همچنین توان مقابله با آن را هم نداريم؛ تمدني است که با قدرت تمام دارد جهان را مي گيرد و ما بايد تلاش کنيم که در دل اين تمدن مستحيل و مستهلک نشويم.

بعضي ديگر هم هستند که با رويکرد فلسفه تاريخي، به معنايي این نگرش سوم را پذيرفته اند؛ معتقدند که تمدن غرب، يک مجموعه به هم پيوسته است که به دوران خاصي از تاريخ مربوط است و ما الان در آن دوران زندگي مي کنيم، و حتي گاهي معتقد شده اند که مقابله با آن هم تقريباً مقدور ما نيست و حتي نمي توانيم به راحتي جلوي نفوذ آن در جامعه خودمان و حتي جلوی استحاله را بگيريم، بلکه بايد صبر کنيم دوران جديدي فرا برسد. اين نگرش را هم من به همين رویکرد سوم ملحق می کنم و از آن عبور مي کنيم، گرچه با هم متفاوت اند.

رویکرد چهارم: پیگیری هم زمان سه عنصر تبری، درگیری و استحاله (رویکرد استحاله)

در قبال اين رويکردها، رويکرد ديگري هم وجود داشته که رويکرد فعال است. این رویکرد، يکپارچگي غرب و عمق تمدن غرب را مي فهمد و قدرت اين تمدن و توانايي هايي که به دست آورده را هم مي شناسد و طبيعتاً مي فهمد که به سادگی نمی توان غرب را به غرب خوب و بد تقسيم کرد؛ اين طور نيست که مثل سوا کردن نخود و لوبیا، عناصر غرب را جلو بریزیم و مثلاً بگوييم که تکنولوژي و دانشش خوب است، اخلاقش بد است! يا بگوييم که اين بخش از فلسفه هاي غرب خوب هستند و اين بخشش بد هستند. بنابراين صاحبان این رویکرد توجه دارند که به سادگي نمی توان غرب را به غرب خوب و بد، به معني عناصرِ کنار هم چيده، تقسيم کرد بلکه غرب يک مجموعه به هم پيوسته است. همچنین توجه دارند که اين مجموعه به هم پيوسته، مقدورات و بسترهای جهاني شدنِ خودش را فراهم کرده و به صورت يک تمدنِ مسلط عمل مي کند. خلاصه با فرض اينکه معتقدند اولا اين تمدن، ديني شدني نيست و ثانیا اين تمدن به عناصر خوب و بد هم تقسيم نمي شود و ثالثا اين تمدن قدرتي پيدا کرده که مسير را براي جهاني شدنِ خودش هموار کرده، در عین حال به اين معتقد نيستند که ما بايد در مقابل اين تمدن منزوي شويم و فقط تلاش کنيم که مستحيل نشويم؛ بلکه معتقدند ما مي توانيم جلوي استحاله را بگيريم و براي این کار هم نيازی به منزوي شدن نيست؛ ما باید سه عنصرِ «مرزبندي و تبري از اين تمدن» و «درگيري با اين تمدن» و «استحاله اين تمدن در يک تمدن ديگر» را با هم پيگيري کنيم.

به تعبیر دیگر معتقدند در عين اينکه تمدن غرب، ديني نمي شود و به راحتي هم به خوب و بد تقسیم نمی شود و در عين اينکه در جامعه جهاني نفوذ پيدا کرده است، باز هم قدرت استحاله فرهنگ اسلام و هضم فرهنگ اسلام را در درون خودش ندارد؛ بلکه به عکس، جهاز هاضمه فرهنگي اسلام است که مي تواند تمدن غرب و فرهنگ غرب را در درون خودش استحاله کند. ما بايد تلاش کنيم به سمت آينده اي حرکت کنيم که در آن، از مرزهاي تمدن غرب عبور کرده ايم و اين تمدن را درون يک تمدن ديگر استحاله کرده ايم؛ ما بايد تلاش کنيم اين تمدن را در تمدن اسلامي استحاله کنيم.

اين رويکرد، غير از رويکرد گزينش، و همچنین غير از رويکرد تبري (صرفاً فاصله گرفتن و منزوي شدن) است. مي گويند ما بايد مرزهاي فرهنگی خودمان را با اين تمدن کاملاً روشن کنيم و باید مواظب باشيم، تبري بجوييم، در جهاز هاضمه آنها استحاله نشويم و در عين حال براي اينکه استحاله اتفاق نيافتد، باید يک اقدام مثبت بکنيم؛ بايد يک درگيري همه جانبه با اين تمدن پيدا کنيم و بعد در مسير اين درگيري، يک جامعه جديد و تمدن جديد بسازيم، و اسلام توان و ظرفیت انجام اين کار را دارد.

مي بينيد که در این نگرش، هم تلقي خاصي از اسلام وجود دارد و هم تلقي خاصي از تمدن غرب و هم تلقي خاصي از حرکت تاريخ. طبق این رویکرد، حرکت تاريخ اين طور نيست که جبراً به سمت جامعه آرماني غرب حرکت کند و ما ناچار باشیم در اين تمدن مستحیل شويم؛ حتي رويکردشان اين نيست که ما در دوراني زندگي مي کنيم که ناچار باید استحاله در تمدن غرب را بپذيريم، يا تلقي شان اين نيست که ما قدرت مقابله با تمدن غرب را نداريم. اينها نگاه هاي کلاني است که در مجموع، عقبه هاي اين نظريه را شکل مي دهند: «درک خاصي از دين، درک خاصي از تمدن غرب، درک خاصي از حرکت تاريخ و مسير تاريخ اجتماعي بشر». صاحبان این نگرش، بر اساس اين مجموعه و يک سلسله مفروضات ديگر معتقدند که ما مي توانيم از تمدن غرب عبور کنيم و آن را در تمدن خودمان استحاله کنيم. طبيعتاً در این نگرش معتقدند که عوامل مثبتي هم در تمدن مدرن غرب وجود دارد و ما باید اين عوامل مثبت را از طريق استحاله، به عناصر قابل استفاده تبديل کنيم. اين رويکرد، رويکرد استحاله است؛ نه رويکرد غرب گزيني است، نه رويکرد غرب گريزي و نه رويکرد غرب پذيري؛ رويکرد استحاله تمدن غرب است.

ما معتقدیم هر کسي که براي اسلام، يک فرهنگ قائل است و باور دارد که اين فرهنگ مختص به عرصه خصوصي نيست و عرصه حيات اجتماعي انسان را هم تدبير مي کند، و باور دارد که اين فرهنگ مي تواند تبديل به تمدن شود، حتماً همین رويکرد را قائل است؛ چه صريحاً اعلام کند و چه صريحاً اعلام نکند. کساني که قائل به تمدن اسلامي هستند، حتماً قائل به استحاله تمدن غرب در تمدن اسلامي هستند و نمي توانند قائل به گزينش باشند؛ از ترکيب سطحی عناصر يک تمدن با عناصر تمدن ديگر، تمدن جديد حاصل نمي شود بلکه يک معجون متناقض شکل مي گيرد.

بنابراين نظر ما اين است: کساني که قائل به تمدن اسلامي و حتي فراتمدن هستند، مثل حضرت امام رحمه الله علیه که انقلاب اسلامي را معطوف به عصر ظهور مي دانند، هرگز نمي توانند قائل به غربِ خوب و بد و غرب گزيني باشند؛ به نظر من، اينکه کسانی مثلِ حضرت امام و مقام معظم رهبري را در غرب گزين ها داخل کنيم، يک درک سطحي از انديشه امام و مقام معظم رهبري است و يک تلقيِ عمیق و همه جانبه نیست. کسي که معتقد به عصر ظهور است و يک انقلاب عظيم جهاني براي رسيدن به عصر ظهور به راه انداخته و مدعي است که مستکبرين، استراتژي هاي جهان را معين مي کنند و این مطلوب نیست و ما باید استراتژي هاي عالم را معين کنيم و می گوید نبض زمان بايد در دست حوزه ها باشد، اگر بخواهید او را به کساني که قائل به غرب گزيني هستند ملحق کنید، در باب اين انديشه ظلم کرده اید و این تصور قطعاً ناشي از عدم درک عميق از اين انديشه است؛ امام به هيچ وجه جزو غرب گزين ها نيستند.

همچنین ایشان جزو غرب گريزها هم نيستند که بگويند ما بايد منزوي شويم؛ خير، ايده ايشان ايده انزوا نيست؛ ايشان پيشنهاد نمي دهند که مثلاً آباديِ آن عزيزاني را که مقلد مرحوم ميرزا صادق مجتهد تبريزي هستند بازسازي کنيد و گسترش بدهيد؛ بلکه مي گويند ما باید از بستر يک جنگ همه جانبه با تمدن غرب، تمدن جديدي را بسازيم. ممکن است حضرت امام در ادبياتشان کمتر اين طور صحبت فرموده باشند، اما مقام معظم رهبري که به صراحت، مدعي تمدن اسلامي هستند و گام هايي را که ما بايد بعد از انقلاب اسلامي براي رسيدن به تمدن اسلامي برداريم، طراحي مي کنند؛ به هيچ وجه نمي توان ايشان را جزو غرب گزين ها به حساب آورد.

به نظر من غرب گزيني ناشي از عدم درک عميق نسبت به غرب و اسلام است؛ اگر غرب، يک تمدن به هم پيوسته است که داراي لايه هاي مختلفي است، در این صورت حتی اگر عناصر مثبتي هم در اين تمدن باشد، بايد آن را در جهاز هاضمه يک تمدن ديگر ببريد و از طريق هضم کردنِ عناصر مثبت خودش، آن را به عناصر کارآمد در تمدن ديگر تبديل کنيد.

به عنوان مثال، آیا شما در کود شيميايي، عناصر مثبتي که مُغذّي باشد مي بينيد يا نمي بينيد؟ حتماً مي بينيد؛ اما آیا می توانید این کود را با خوب و بد کردن و سوا کردن - مثل سوا کردن نخود و لوبیا - در الگوي تغذيه جامعه قرار بدهید؟! حداکثر کاري که مي توانيد بکنيد اين است که آن را پاي يک گياه بريزيد تا به يک ميوه مُغذّي تبديل شود؛ يک درخت سيب، اين کود شيميايي را تجزيه مي کند؛ حتي کودهاي حيواني نجس به کود شيميايي تبديل مي شوند و فرآوري مي شوند و بعد آنها هم به ميوه هاي مغذّي تبديل مي شوند.

حتی در فرآيندي که طي مي شود تا کود به ميوه هاي مُغذي تبديل شود، باز باید دقت شود؛ اگر شما بيش از حد از يک کود شيميايي حاوی عناصر خاص استفاده کنيد، خود اين ميوه هم مسموم مي شود؛ با اينکه از يک ارگانيزم زنده عبور کرده و استحاله شده، اما همان عناصر مثبتي که استحاله شده اند باز با عناصر منفي همراه هستند.

پس اين طور نيست که شما به راحتي بتوانید بگوييد عناصر مثبت تمدن غرب را جدا مي کنيم. غرب يک تمدن به هم پيوسته و مثل یک سیستم مکانیکی است؛ بلکه خیلی عمیق تر از يک سيستم مکانيکي است، چون یک تمدن بشري و يک جامعه انساني است. پس عناصرش به راحتي خوب و بد نمي شود، چه در شکل خُرد و در قالب مصادیق جزئی باشد و چه در شکل کلان؛ چه اينکه مثلاً بگوييد ما از برق استفاده مي کنيم و از فلان محصول استفاده نمي کنيم، چه اينکه مثلاً بگوييد از نظام پارلماني اش استفاده مي کنيم و از اخلاقش استفاده نمي کنيم. اين تصور خوب و بد کردن به نظر من يک نگاه سطحي است.

اين تمدن يک مجموعه به هم پيوسته است و عناصرش درون يک ترکيب کار مي کنند؛ شما تنها مي توانيد آنها را استحاله کنيد. در استحاله، در واقع يک تجزيه و تحليل جديد و يک ترکيب جديد ساخته مي شود؛ آن عناصر تجزيه مي شوند و ترکيب جديد و کارآمدي جديد پيدا مي کنند. حتي اگر در فرآيند استحاله هم دقت کنيد، عناصر منفي حضور پيدا مي کنند و اثر منفي مي گذارند. اگر يک فرهنگ واقعاً ظرفيت تبديل شدن به يک تمدن را دارد، بايد فرهنگ دیگر را در جهاز هاضمه خودش هضم کند و عناصر مثبت آن را به عناصر کارآمد و متناسب با فرهنگ خود تبديل کند؛ اين معناي استحاله است و غير از خوب و بد کردن است.

البته خيلي واضح است که ما وقتي راجع به غرب بحث مي کنيم، نمي خواهيم بگوييم تمام انسان هايي که در غرب هستند در فرهنگ غرب استحاله شده اند؛ اين طور نيست. شما در غرب، انسان هايی کاملا مذهبي سراغ داريد که آنها هم نسبت به اين تمدن مقاومت مي کنند و تلاش مي کنند که در آن مستحيل نشوند؛ حتي جريان هاي فرهنگي در غرب سراغ داريد که مقابل فرهنگ این تمدن مقاومت مي کنند، نه فقط عناصر. ولي وجهه بحث ما راجع به کليت و تماميت اين تمدن است؛ ما راجع به اين بحث مي کنيم که آیا اين تمدن، تمدني است که بتمامه خوب است؟ يا عناصر خوب و بد دارد و بايد عناصر خوبش را سوا کنيم و با عناصر خودمان ترکیب کنیم؟ يا اينکه باید اين تمدن را در درون تمدن خودمان استحاله کنيم؟ ما قائل به این رویکرد آخر هستیم و معتقدیم عناصر مثبت تمدن غرب، به صورت ترکيب هستند که باید با تجزيه و تحليل، به عناصر کارآمد در درون تمدن اسلامي تبديل شوند.

ممکن است شما بگوييد که مسير استحاله تمدن غرب در تمدن اسلامي هم از تسلط به قله هاي اين تمدن عبور مي کند؛ اين هم سخن قابل دفاعي است. يعني ممکن است بگوييد که اگر ما بخواهيم تمدن غرب را استحاله کنيم، بايد اولاً اين تمدن را عمیق بشناسيم و ثانياً به قله هاي این تمدن دست پيدا کنيم و از آن عبور کنيم. تلقي حقير از مجموعه بيانات مقام معظم رهبري (مد ظله) هم همين است؛ اگر مي گويند ما باید قله هاي علم و دانش و فناوری غرب را به دست بیاوريم، قائل به اين هستند که باید آن را در تمدن اسلامي استحاله کنيم.

خلاصه عرض من اين است: اصولاً کسي که قائل به تمدن اسلامی هست، نمي تواند قائل به گزينش و خوب و بد کردن باشد، مگر در همين شکل «استحاله»؛ یعنی معتقد باشد: درون تمدن غرب عوامل مثبتي هستند که در ترکيب با آن تمدن قرار گرفته اند و در این ترکیب، کارآمدي هاي آنها منفي است و ما بايد با عبور دادن آن عناصر از مسير جهاز هاضمه تمدن اسلامي، آنها را به عناصر فعال و کارآمد در درون تمدن اسلامي تبديل کنيم. فهم من از بحث الگوي پيشرفت اسلامي، بحث سبک زندگي اسلامي، بحث علم انساني اسلامي و امثال آن، این گونه است؛ وقتی این رویکرد را در این مباحث ادامه دهيد، به علم ديني علي الاطلاق و به استحاله تمدن غرب در تمدن اسلامي منتهی می شود.

مبنای فلسفه تاریخی رویکرد استحاله

اين رويکرد چهارم، پشتوانه هاي فرهنگي جدي اي دارد که بايد از آن بحث کنيم. يکي از عناصر نظام فکري اي که پشتوانه رویکرد استحاله است، بحث از «فلسفه تاريخ» است؛ در واقع رویکرد این نظام فکری به فلسفه تاریخ، پشتيبان اين نظريه است.

البته بحث فلسفه تاريخ هم پشتوانه ها و عقبه هاي فکري ديگري دارد؛ يعني هیچ گاه بحث فلسفه تاريخ سرآغاز نمی گیرد، بلکه این بحث از عقبه هاي فرهنگي ديگري شروع مي شود. فلسفه تاريخ حتماً باید مبتني بر یک هستي شناسي - به اصطلاحِ امروز - باشد (هرچند تعبير هستي شناسي تعبیر دقيقي نيست؛ با مسامحه عرض مي کنم)، بايد مبتني بر يک انسان شناسي باشد، باید مبتنی بر شناخت عوالم خلقت و مراحل خلقت باشد؛ اين مبانی، در مباحث فلسفه تاريخي اثرگذار هستند و نقش ایفا می کنند. چون شما در فلسفه تاريخ، از حيات اجتماعي انسان بحث مي کنيد؛ مي گوييد زندگي اجتماعي انسان، مسيری تاريخی را طي مي کند و از يک نقطه به يک نقطه پاياني و مطلوب می رسد، و مي خواهيد اين حيات اجتماعي انسان و مراحل سير آن و تحولاتي که در آن پيدا شده را بشناسيد و قاعده مند کنيد؛ به تعبیر دیگر می خواهید قوانين و سنني که بر حیات اجتماعی انسان حاکم است را بشناسيد و بعد، از اين دانش فلسفه تاريخ، براي برنامه ريزي جهاني استفاده کنید؛ خاصيت فلسفه تاريخ اين است. اين امر مبتني بر يک هستي شناسي خاص و مبتنی بر درک از عوالم و مراحل خلقت است. اين مبانی حتماً بر طراحی و تألیف شما از مراحل تکامل تاريخ اجتماعي اثرگذار هستند.

به هر حال بحث از فلسفه تاريخ، اگر بخواهد مبتني بر پيش فرض هاي خودش باشد، يک بحث بسيار جدي و طولاني است؛ من در این مجال آن را اشاره وار تقديم مي کنم.

موضوع و ضرورت فلسفه تاریخ اسلامی

نکته اول: اجمالاً عرض کردم که اگر دانشی به نام فلسفه تاريخ داشته باشيم، دانشي است که موضوعش تاريخ اجتماعي بشر است و از پيدايش انسان و جامعه انساني، مراحل سير جامعه انساني تا دوران پاياني، عوامل اثرگذار بر تحول تاريخ، ادوار تحول تاريخ و امثال این مسائل بحث مي کند؛ این عناصر، يک سلسله بحث هاي کلان و جدي است و بحث در باب حيات اجتماعي بشر، متوقف بر آن است که از اين عناصر به دقت بحث شود.

نکته دوم: ضرورتِ بحث فلسفه تاريخ چیست و چه نيازي به اين بحث وجود دارد؟ آیا بحث فلسفه تاریخ صرفاً يک بحث علمي است که ما براي ارضاء انگيزه کاوشگري خود آن را دنبال مي کنيم يا نه، واقعا در این بحث به دنبال دستاورد اثربخشي هستيم؟ به نظر مي آيد که بحث فلسفه تاريخ حتماً خلأهايي را پر مي کند و دستاوردهاي مثبت جدي براي ما دارد که در حوزه عمل، به کار مي آيد.

يکي از ضرورت ها و نتایج این بحث آن است که اگر ما بخواهيم مدعي تمدن و بخصوص تمدن جهاني باشیم و براي آينده جامعه جهاني برنامه ريزي کنيم و بخواهيم جامعه جهاني را از تمدن مادي به سمت تمدن الهي عبور بدهيم و در اين زمينه نقش ايفا کنيم، قطعاً به يک دانش فرانگرانه مثل فلسفه تاريخ محتاج هستيم که این دست مسائل را براي ما روشن کند: تاريخ اجتماعي بشر چه مراحلي را طي مي کند؟ آیا سير اين مراحل، يک سير جبري است که اختيار ما به هيچ وجه در آن دخيل نيست، يا اختيارات ما در شکل گيري جامعه بشري و تطورات اين جامعه نقش ايفا مي کند؟ آيا نقش اختيار ما يک نقش جدي و اثرگذار است، يا صرفاً يک نقش تبعي است؟ بی شک پاسخ این مسائل، بر نوع اقدام ما در برنامه ريزي براي جامعه جهاني اثرگذارند؛ پس دانش فلسفه تاریخ، دانشي است که در مقياس برنامه ريزي براي جامعه جهاني به کار مي آيد و اثرگذار هم هست.

به عنوان مثال، فرض کنید شما چنین اعتقادی داشته باشید: «تکامل تاريخ بشر، يک تکامل جبري است که اختيارات ما به هيچ وجه در آن نقش جدي ايفا نمي کند، بلکه عواملی فراتر از اراده هاي انساني وجود دارد که حرکت تاريخ را شکل مي دهد و ما درون آن مجموعه هستيم، بنابراين نمی توانیم براي گذار از يک مرحله به مرحله ديگر، يک نقش جدي داشته باشيم؛ تاريخ از يک مرحله به مرحله ديگر گذر مي کند بدون اينکه اراده هاي انساني ما نقش جدي در آن داشته باشد»؛ بعضي چنین اعتقادی دارند؛ يا جبر را يک نوع جبر تاريخي مادي مي دانند (مثل هگلي ها) و يا به يک جبر تاريخی الهي قائل هستند که آن را بر اساس علم الاسماء تبیین مي کنند (من گمان مي کنم فرديدي ها اين طور فکر مي کنند). اگر چنین باوری داشته باشیم، طبیعتاً نقش ما در اين تحولات نقش بسيار محدودي است؛ ما بايد بنشينيم و تماشا کنيم؛ باید تماشاچي باشيم تا اين دوران بگذرد و دوران بعدي بيايد. يا اگر بازيگر هم باشيم، بازيگري هستيم که به بازي گرفته شده ايم و خودمان نمي توانيم نقشمان را تعريف کنيم؛ عوامل ديگري نقش ما را تعريف کرده اند و ما تنها بايد در آن نقش بازي کنيم.

فرض مخالفش آن است که شما معتقد شويد حرکت تاريخ، حرکتي است که اراده هاي انساني در آن نقش ايفا مي کنند، بعد اراده ها را سطح بندي مي کنيد و مي گوييد: تأثير اراده هاي اجتماعي ما در فلان مقياس است و براي آن مقياس هم مي توانيم برنامه ريزي کنيم؛ مقياس ديگری از این اثرگذاری، تابع اراده هاي ديگري است که ما بايد آن اراده ها را بشناسيم و متناسب با عملکرد آن اراده ها عمل کنيم (تابع آن قوانين عمل بکنيم). اين رويکرد، کاملاً بار رویکرد قبلی تفاوت دارد؛ در این نگرش شما می گویید اراده هاي مسلطي وجود دارد که تصميم آنها برای مراتب پایینی قانون است؛ بنابراين آن اراده هاي فائقه، قانونِ عملکرد ما مي شوند و باید آن سنن و اراده ها را بشناسيم. ولي درون آن چارچوبه، براي ما هم در تحولات تاريخي نقش تعريف شده است؛ ما باید کارکرد اراده خودمان را هم بشناسيم و ذيل آن اراده هاي مسلط و هماهنگ با آن اراده ها، براي عبور از يک مرحله به مرحله دیگر برنامه ريزي کنيم.

بنابراين تلقی ما از «تاريخ اجتماعي بشر و تحول اين تاريخ و مراحل این تحول و عوامل دخيل در این تحول»، که در فلسفه تاریخ ما تبیین می شود، در برنامه ريزي ما تأثير مي گذارد. این یکی از ضرورت های بحث فلسفه تاریخ است.

ضرورت دوم این است که تلقی ما از تحولات تاريخي و عوامل اثرگذار بر تحول و مسير حرکت تاريخ (رویکرد فلسفه تاریخی ما)، در اعتقاد ما به اینکه می توانیم يک تمدن ديني داشته باشيم هم دخیل است.

فرض کنید رویکرد شما در فلسفه تاريخ، يک رويکرد مادي است و قائل به اين هستيد که: ماده از يک نقطه - از یک انفجار به نام بیگ بنگ یا هر چیز دیگری که اسمش را بگذارید - شروع شده (يک درکِ کور و مبهم) و گسترش پیدا کرده، بعد به محيط زيست ما تبديل شده و بستر پيدايش حيات در يک حرکت جبري مادي فراهم شده، بعد جبراً اين حرکت ماده به پيدايش حيات رسيده، پيدايش حيات - در سیر پيچيده تر شدن خود - به انسان رسيده، اضطرارها انسان را به حيات اجتماعي سوق داده اند، حيات اجتماعي انسان هم تابع جبر مادي حرکت مي کند؛ اين جبر مادي از نقطه اي شروع مي شود، به نقطه اي ختم مي شود و همه عوامل اثرگذار هم مادي هستند. فرهنگ هم تابع عوامل مادي درست مي شود، اديان هم تابع عوامل مادي شکل مي گيرند، بنابراين تفاوتی میان فرهنگ مذهب و فرهنگ اديان و فرهنگ هاي ديگر وجود ندارد؛ تنها تفاوت فرهنگ ها در این است که به فرهنگ هاي سنتي و مدرن تقسیم می شوند - حرکت از سنت به سمت تجدد است - و همه هم مادي هستند؛ یعنی اديان هم از کنش هاي مادي پيدا شده اند. خلاصه عوامل مادي هستند که تاريخ بشر را - از جمله اديان و مذاهب و فرهنگ ها را شکل مي دهند و جامعه بشري را از يک مرحله به مراحل ديگر عبور مي دهند.

وقتي شما طرفدار مکتب مادي هستيد، دیگر فرقی نمی کند که چه مراحلي را براي تکامل تاريخ طي کنيد؛ تفاوتی ندارد که فلسفه مادی و فلسفه تاريخ مادی شما چه باشد؛ چه مثلاً قائل به منطق ديالکتيک و ماترياليسم ديالکتيکي بشويد و بعد هم اندیشه فلسفه تاريخیتان مبتني بر آن باشد (ماترياليسم تاريخی شما، ماترياليسم ديالکتيکي باشد) و چه به گونه ديگري تحليل کنيد؛ چه ادوار زندگي بشر را از مثلاً دوران کمون تا کمون تعريف کنيد و چه به گونه ديگري تعريف کنيد؛ مهم نيست.

اين رويکردهاي مختلفی که در فلسفه تاريخ در غرب شکل گرفته - که عمدتاً هم در سده هاي اخير و به ويژه در سده اخير هستند - یک نگرش مادي به عالم دارند و فلسفه تاريخشان فلسفه اي است که تحولات تاريخي اجتماعي بشر را بر اساس يک جبر مادي تحليل مي کند؛ طبيعتاً بر اين اساس، جايگاهي براي تمدن ديني وجود ندارد و شما نمي توانيد تمدن اسلامي تعريف کنيد. طبق این نگرش، مسیر حرکت تاریخ يک حرکت جبري کور است که اولاً اراده هاي ما در آن به طور جدّ فعال و اثرگذار نيستند و ثانيا حرکتی مبتني بر قوانين مادي است؛ بنابراين بحث پرستش خدا و توحيد و ايجاد تمدن الهي مبتني بر پرستش الهي، بي معنا مي شود.

پس ضرورت ديگري که در بحث فلسفه تاريخ وجود دارد اين است که اگر ما نتوانيم يک فلسفه تاريخ الهي داشته باشيم، به سادگي نمي توانيم از يک تمدن ديني بحث کنيم؛ برای آنکه بحث از تمدن ديني داراي عقبه فکري جدي باشد، بايد مبتنی يک نگرش به سنن الهيِ حاکم بر تاريخ باشد. تلقی مرحوم استاد ما - که البته کمی نياز به بحث دارد و من فقط آن را طرح مي کنم - این بود که ما نمي توانيم از حقانيت حکومت ديني بحث کنيم و بگوييم «ما بايد حکومت ديني داشته باشيم و آن حکومت ديني براي پيشرفت دينيِ بشر برنامه ريزي کند» مگر اينکه فلسفه تاريخ ديني داشته باشيم؛ اگر يک فلسفه تاريخ خاص خودتان داشتيد که توانستيد تکامل تاريخ را مبتني بر فرهنگ خودتان تعريف کنيد، آن وقت مي توانيد بگوييد که اين تکامل تاريخي خاص، با حکومت ديني فراهم مي شود و حکومت هاي غيرديني نمي توانند اين تکامل را فراهم کنند؛ در این صورت است که حکومت شما معقولیت پیدا می کند. اگر بخواهيد حکومت ديني از عقلانيت برخوردار باشد، بايد بتوانيد تکامل تاريخ را مبتني بر دين تعريف کنيد و بعد بگوييد براي رسيدن به تکامل، نياز به يک حکومت ديني داريم.

به تعبير ديگر آرماني که حکومت ديني دنبال مي کند چيست؟ آيا تکامل خاصي مقصود آن است يا دنبال تکامل حيات بشر نيست؟ اگر دنبال تکامل نباشد، کأنّه مشروعيت اجتماعي و معقوليت ندارد؛ معقوليت حکومت دینی به اين است که بتواند به دنبال يک تکامل باشد، و اگر بخواهد تکامل خاصي را دنبال کند، بايد به يک فلسفه تاريخ مبتنی باشد که تکامل ديني جامعه در آن فلسفه تاريخ تعريف شود و بعد بگویید که اين تکامل ديني، از بستر حکومت ديني فراهم مي شود. بنابراين فلسفه تاريخ ديني، در واقع يک نوع پايگاه عقلانيت حکومت ديني است.

اگر قائل به فلسفه تاريخ مادي باشيد و مثلاً فلسفه تاریخ هلگی را بپذیرید، تکامل عالم را یک تکامل مادی می بینید که با یک جبر مادی اتفاق می افتد. (البته نمي خواهم بگويم آن روح کلی که هگل مي گويد، همان ماده اي است که مارکسيست ها مي گويند؛ ولي نگرش هگلی هم يک نوع نگرش مادي به جهان است) بنابراين ديگر حکومت ديني و امثال آن بي معنا و نامعقول خواهد بود و وجهي نخواهد داشت که براي برپا کردن حکومت ديني و تمدن ديني تلاش کنیم. اینکه از تمدن ديني و حکومت ديني صحبت کنيد و معقول بدانید که در قبال تمدن مادي به دنبال يک تمدن ديني باشيم و براي رسيدن به آن تمدن انقلاب کنيم و اين انقلاب به يک نظام ديني تبديل شود و بعد مثلاً دولت ديني و اسلامي برپا شود و بعد جامعه ديني و بعد هم تمدن دینی محقق شود، زمانی مقدور است که شما داراي يک فلسفه تاريخ باشيد که تکامل دینی تاريخ (تکامل تاریخ بر محور سنن الهي) و حتي پايان تاريخ ديني (عصر ظهور) تعريف شود.

اگر در فلسفه تاريخ خود، پايان تاريخ را مثلاً همان پايان تاريخ فوکوياما مي دانيد - که ليبرال دموکراسي را نقطه پاياني تاريخ می داند - آیا بر اساس اين رويکرد می توانید از تمدن دینی و حکومت دینی دفاع کنيد؟! مي توانيد بگویید حکومت ديني معقول است؟! حکومت ديني مي خواهد چکار کند؟! اگر مرحله پايان تاريخ و مرحله تکامل يافته زندگي اجتماعي بشر و مرحله آرماني زندگي بشر را مرحله اي می دانید که بشر به نظام مبتني بر ليبرال دموکراسي دست پيدا مي کند و اين نظامْ اقتضائات تمدني خود را ايجاد مي کند، پيدا است که با اين رويکرد هرگز حکومت ديني معقول نخواهد بود؛ اصل انقلاب اسلامي تا شکل گيري نظام اسلامي و بعد دولت اسلامي و بعد هم جامعه اسلامي و تمدن اسلامي، معقول نخواهد بود. بسیاری از کسانی که به دنبال جهاني شدن و پذيرش جامعه جهاني هستند، بر همين اساس است که معتقدند اصلاً چنين تمدني (تمدن دینی) معقول نيست؛ کساني که ايده پيشرفت را ـ که ادامه همان ايده ترقي با (به اصطلاح) نوآوري ها است ـ قبول مي کنند، ديگر نمي توانند حکومت ديني و جامعه ديني و تمدن ديني را بپذيرند.

پس برنامه ريزی ما براي پيشرفت اجتماعي تا مقياس ايجاد يک تمدن (الگوي پيشرفت ما) و مهمتر از این، برنامه ريزي ما براي جهاني سازي و ايجاد يک دولت جهاني و تمدن جهاني، همگی مبتني بر همين تلقي دینی تکامل تاریخ و پایان آن است. این را هم بدانید که جوامع موحدين همیشه چنين تلقي اي داشته اند؛ اينکه در طول تاريخ، جامعه موحدين در جامعه کفار استحاله نشده و مسير مستقل خودش را طي مي کرده، بر پايه چنين رويکردي بوده است؛ جامعه موحدین همیشه معتقد بوده که جامعه جهاني به سمت جامعه عصر ظهور حرکت مي کند؛ جامعه موعود همه انبياء(ع)، جامعه عصر ظهور بوده؛ جامعه موعود همه ادیان الهی، جامعه عصر ظهور بوده که بر محور يک خليفه الهي و يک انسان معصوم (خليفة الله) - با ويژگي هايي که دارد - اتفاق می افتد. اين در واقع يک رويکرد فلسفه تاريخي است و همين نگرش بوده که مانع استحاله جامعه انبياء مي شده است؛ اگر انبیاء علیهم السلام اقدام مي کردند، اين اقدام ها به يک امر تاريخي معطوف بوده است. بر اساس معارف ما، از انبياء اولوالعزم(ع) که پرچمداران تاريخ هستند، براي دوران ظهور و وجود مقدس امام زمان علیه السلام عهد گرفته شده است و اصلاً به همین خاطر که صاحب عزم بودند و نسبت به حضرت و ولايت حضرت - که ولايتي است که تاريخ بر مدار آن ساخته مي شود - عهد بستند، اولوالعزم شدند.(1) خلاصه، تعریف پذیری حکومت و تمدن دینی هم نکته ديگری در باب ضرورت بحث فلسفه تاریخ است. تفصیل اين بحث ها را در محل خودش دنبال می فرمایید.

مبتنی بودن فلسفه تاریخ اسلامی بر عقاید بنیادین اسلام

فلسفه تاريخي که در حوزه فرهنگ اسلام شکل مي گيرد، طبیعتاً مبتني بر عقايد بنيادين اسلام است. ما معتقديم که نظام آفرينش، مخلوق الله تبارک و تعالی است، با آن اسماء و صفاتي که قرآن براي او بيان مي کند (اسماء او در عالم کار مي کند و عالم همگی فقیر اسماء او هستند)؛ يعني عالم، داراي خالقي حکيم و با اسماء و صفات است که اسماء و صفات او در عالمْ کارساز هستند و عالم بر اساس آن اسماء اداره مي شود «وَ بِأَسْمَائِكَ الَّتِي مَلَأَتْ أَرْكَانَ كُلِ شَيْءٍ»(2) و همه مخلوقات فقير او هستند «أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَى اللَّهِ وَ اللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَميدُ»(فاطر/15) بنابراين حکمت و قدرت و عزت و اسماء حسناي او، بر سراسر آفرينش و نظام تکوين، از جمله بر انسان و حيات انسان و تاريخ اجتماعي انسان، حکومت مي کنند. حرکت تاريخي بشر از نقطه ای آغاز شده و به نقطه ای مي رسد و اين حرکت، تحت ربوبيت حضرت حق است؛ ربوبيت خداوند بر تمام عالم، از جمله بر تکامل تاريخ اجتماعي بشر، حاکم است. پس اين تکامل، يک تکامل کور و یک تکامل جبريِ برآمده از جبرِ در هستي يا جبرِ در آفرينش نيست؛ بلکه اراده حکيمانه حضرت حق، بر تکامل اجتماعي بشر حکومت مي کند؛ حرکت تکاملی و تاریخی حیات اجتماعی بشر، یک حرکت حکیمانه است. اين اصل اول است.

اصل دوم: خلقت، که حاصل خالقيت و آفرينش خداي متعال است، دارای عوالمي به هم پیوسته است که بعضی از اين عوالم، مشهود ما هستند و بعضي غيب؛ آنچه در عالم شهود ما اتفاق مي افتد، تحت تأثير و (بلکه) احاطه جهان هاي غيب است و در نهايت هم تحت تدبير حکيمانه حضرت حق؛ بنابراين عوالمي در خلقت هست که حيات اجتماعي ما با آن عوالم مرتبط است و از آن بيگانه نيست. لذا بحث از عنصري مثل عالم ملائکه يا عالم شياطين و اثرگذاريِ آنها بر حيات اجتماعي انسان، جزو بحث هاي پيشيني ما است؛ اين دو عالم را به عنوان مثال ذکر کردم که در حيات اجتماعي ما نقش آفريني مي کنند؛ هم عالم ملائکه اثرگذارند و اهل ايمان را امداد مي کنند و هم عالم شياطين، جبهه باطل را تقویت می کنند. خلاصه عوالمي وجود دارد که ما با آن عوالم در ارتباط هستيم و حيات اجتماعي ما از آنها بریده نيست. همین طور جنگي که بين انبياء(ع) و شياطين وجود دارد، يک جنگ واقعي در عالم است. پس عوالمي در خلقت وجود دارد؛ مراحلي در خلقت وجود دارد؛ خلقت از جايي شروع شده و مراحلي را طي مي کند؛ ما از عوالمي عبور کرديم، وارد عالم دنيا شديم، در عالم دنيا مراحلي را طي مي کنيم و باز از عالم دنيا، وارد عالم آخرت مي شويم.

بنابراين شما معتقد نيستيد که بشر فقط در همين دنيا زيست مي کند يا الي الابدْ در اين جهان مي ماند؛ نه، اگر به اين قائلید که حيات اجتماعي بشر از نقطه اي شروع شده و به نقطه اي ختم مي شود، مي گوييد که اصلاً عوالم خلقت متفاوت است؛ ما قبلا در عوالم گذشته بوده ايم، از مرحله اي وارد عالم دنيا شده ايم و از مرحله اي هم وارد عالم بعد مي شويم؛ عالم دنيا، عالمي است که در مسير حرکتِ ما از نقطه اي به عوالم بعد، قرار دارد و تمام سير تکاملی آن هم مقدمه عوالم بعد و متناسب با آن است. پس اين طور نيست که مثلاً آرمان نهايي ما اين باشد که در اين دنيا جامعه اي داشته باشيم و مثلاً به يک رفاه مادي در مقياس اين جهان دست پيدا کنيم و بعد هم هيچ خبر ديگري نباشد! بلکه شما متناسب با آن رويکرد توحيدی که در آفرينش داريد، عوالمي براي خلقت قائليد و عالم دنيا يکي از عوالمي است که در مسير حرکت انسان قرار دارد. بنابراين حيات اجتماعي بشر در دنيا، از نقطه اي شروع مي شود و به نقطه اي منتهي مي شود، و کل عالم دنيا هم از نقطه اي شروع مي شود و به نقطه اي منتهي مي شود. بنابراين تکامل اجتماعي بشر در اين دنيا، در بستر آن تکامل کلي آفرينش و تکامل کلي حيات انساني شکل می گیرد. اين اصل و اصول فراوان ديگري که الان مجال بحثش نیست، مفروضات ما هستند که بر تحليل شما از فلسفه تاريخ اثرگذارند.

هبوط آدم و ارتباط او با عالم ملائکه و شیاطین، نقطه آغاز حیات بشر در زمین

اگر تاریخ اجتماعی بشر را محصول ماده ندانستيد - که مثلاً بگویید ماده در تکامل خودش به حيات رسيده و حيات هم به انسان و حيات اجتماعيِ او - بلکه ناشي از خلقت خداي متعال دانستيد، طبق تعالیم وحی خواهید گفت که انسان از آغاز به عنوان يک مخلوق مستقل از مخلوقات ديگر و داراي ظرفيت هاي ديگر آفریده شده و اولين انسان هم داراي مقام خلافت بوده است (نمي خواهم بگويم همه انسان ها خليفة الله هستند؛ این ادعای گزافی است)؛ اولين انساني که آفريده شده، داراي مقام خلافت و مقام نبوت و دارای علم الاسماء بوده است «وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها»(بقره/31) اين طور نيست که آدم را آفريده باشند و بعد هم در زمين رهايش کرده باشند.

آدم با يک سير وارد عالم دنيا شده است؛ ابتلائاتش او را به اين عالم آورده که مسير امتحاناتش شکل گرفته است؛ عالم، عالم امتحان است؛ و از همان آغاز که انسان روي زمين آمده، به همراه شيطان آمده «اهْبِطُوا مِنْها جَميعاً»(بقره/35) و دو دستگاه شکل گرفته است: دستگاه خلافت الهي بر محور خلفاي الهي، و دستگاه شياطين. اين دو دستگاه، از آغازي که ما روي زمين زندگي مي کنيم وجود داشته است. این عوالم هم به یکدیگر مرتبط بوده اند؛ اين نکته بسيار مهمي است. يک موقع می گویید که اين عوالم، عوالمی از هم گسيخته اند؛ ممکن است جهان هایي موازی با جهان ما وجود داشته باشد که مثلاً ما ارتباط جدي با آنها نداشته باشيم و طبيعتاً در تکامل حيات اجتماعي ما هم اثرگذار نیستند؛ ولي از اولي که روي زمين آمديم، دو جهان وجود داشته و اين دو جهان با هم مرتبط بوده اند: عالم انساني و عالم شياطين.

همچنين عالم ملائکه هم با عالم انسانی مرتبط است؛ تعبیر قرآن درباره زمانی که حضرت آدم آفریده شد این گونه است: «وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا» خداي متعال به ملائکه مي فرمايد «إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَةً» بحث خلافت الهي روي زمين است که از آدم آغاز مي شود (عرض کردم نمي خواهم بگويم بشر عادي خليفه است؛ نه، آن انسان هايي که مقام خلافت دارند، از عالم بالا آمده اند). آن انسان - که مقام خلافت را دارد - مسجود ملائکه است؛ وقتی خداي متعال مي خواهد روی زمین خلیفه خلق کند، عالم ملائکه را به سجده بر اين خليفه دعوت مي کند؛ يعني این ملائکه کارگزاران او هستند. بنابراين وقتي خليفه خدا روي زمين مي آيد، عالم ملائکه هم به يک معنا در اين ارض تنزل پيدا مي کند؛ چون ملائکه قوايي هستند که تابع اين خليفه هستند، تحت فرمان او هستند، مأمور به سجده و طاعت هستند.

پس حيات اجتماعي ما از اينجا شروع مي شود: خليفه اي روي زمين مي آيد، عالم شياطين شکل مي گيرد، عالم ملائکه به تبعش مي آيد؛ حال در اين عالم، که هم قواي ملکوتي در آن هست و هم قواي شيطاني (به تعبير ديگر هم قواي نوراني هست و هم قواي ظلماني)، اين خليفه با علم الاسماء مي خواهد بيايد و کار کند. قاعدتاً اين خليفه الهي موظف است که بناي يک حيات طيبة مبتني بر خلافت الهي را در جهان بگذارد.

آزادی انسان در پذیرش توحید و تبیین معنای آن در آیۀالکرسی، با نگرشی فلسفه تاریخی

نکته دیگر اين است که بر اساس اختيار و آزادي تکوينی که خداي متعال به انسان ها داده (برابري يک به يک با آزادي هاي اجتماعي ندارد ولي بالاخره اثرگذار است)، مهمترين حوزه آزادي انسان و مسئوليت انسان اين است که نسبت به پذيرش توحيد و الوهيت مختار است؛ خداوند انسان را در اينکه الوهيت حضرت حق را بپذيرد يا نپذيرد، آزاد گذاشته است. اين، مضمون آيات فراواني است؛ من به عنوان نمونه فقط به آيت الکرسي و آيات بعدش - آياتي که همه شما با آن مأنوسيد و با فرهنگش آشنا هستيد - اشاره می کنم:

در آيت الکرسي - که از آيات مهم قرآن است - توحيد در الوهيت تعريف مي شود «اللَّهُ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ»؛ بحثِ توحيد در الوهيت و تفسير اين الوهيت و نقش اين الوهيت در آفرينش است (نظام آفرينش را بر اساس الوهيت توضيح مي دهد)؛ اول، تفسير الوهيت است: «اللَّهُ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لا نَوْمٌ»؛ بحث لطيفي است؛ عالم، عالمي است که آفرينشِ اين خداي متعال با این توصیف است. «لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ»؛ همه عالم، مُلک او است. «مَنْ ذَا الَّذي يَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ»؛ همه عوالم، تحت سيطره او هستند؛ هيچ مخلوقي نمي تواند به مخلوق ديگر کمکي بکند، الا به اذن؛ اگر مي بينيد که امدادی در اين عالم از طريق مخلوقات واقع می شود و هر مخلوقي با مخلوق ديگر ارتباط برقرار مي کند و امداد مي کند، اينها همگی به اذن هستند «مَنْ ذَا الَّذي يَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ»؛ به تعبیر دیگر همه اثرگذاري ها، اثرگذاري به اذن است و هيچ موجودي نمي تواند اثري بگذارد، الا به اذن. «يَعْلَمُ ما بَيْنَ أَيْديهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ وَ لا يُحيطُونَ بِشَيْ ءٍ مِنْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِما شاءَ»؛ بحث احاطه علمي خداي متعال به همه عوالم و به خصوص عوالم انساني است. «وَسِعَ كُرْسِيُّهُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ»؛ بحث فرماندهي حضرت حق بر همه عوالم است. «وَ لا يَؤُدُهُ حِفْظُهُما وَ هُوَ الْعَلِيُّ الْعَظيمُ». در بحث توحید، لطايفي در اين آيه است که فعلاً مجالش نیست.

آیه بعد مي فرمايد «لا إِكْراهَ فِي الدِّينِ»؛ شما مُکره نيستيد که الوهيت خدا را قبول کنيد. «توحيد» که دين الهي و پذيرش الوهيت خداوند است، پذيرشي است که در حوزه اختيار و مسئوليت شما است و همه مسئوليت انسان هم همين است؛ تمام کرامت انسان هم به همين است که یا موحد مي شود و يا مشرک و کافر. «لا إِكْراهَ فِي الدِّينِ قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ»؛ مسير رشد که مسير دينداري است از مسير غيّ که مسير کفر و شرک و ضلال است روشن شده. «فَمَنْ يَكْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَ يُؤْمِنْ بِاللَّهِ»؛ آغاز دينداري، از اينجا است؛ طاغوتي هست، طواغيتي هستند، نسبت به حضرت حق و الوهيت او استکبار و طغيان کردند و بسط طغيان مي دهند و شما باید نسبت به آنها کفر بورزيد؛ بحث کفر نسبت به طاغوت و ایمان به خدا - که فعل قلبي ما است - مطرح شده که دینداری از اينجا شروع مي شود. «فَمَنْ يَكْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَ يُؤْمِنْ بِاللَّهِ فقد استَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقى لاَ انْفِصامَ لَها وَ اللَّهُ سَميعٌ عَليمٌ».

در آیه بعد می فرماید «اللَّهُ وَلِيُّ الَّذينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ وَ الَّذينَ كَفَرُوا أَوْلِياؤُهُمُ الطَّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُماتِ أُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فيها خالِدُونَ»؛ وقتي در آیه قبل بیان فرمود که اکراهی نسبت به دين الهي وجود نداشت و مردم دو دسته - مؤمن و کافر - شدند، در این آیه می فرماید که دو جريان ولايت در عالم وجود دارد: يکي جريان ولايت الله است و يکي جريان ولايت اولياء طاغوت؛ يکي جريان هدايت به نور است و يکي جريان اغواء در ظلمات؛ يکي پايانش جنت و رحمت است و يکي پايانش جهنم و عذاب.

به هر حال در بحث فلسفه تاريخ، عناصر زيادي وجود دارد که بايد از آن بحث کنيم. به نظر مي آيد سراسر قرآن، مشحون از اين نوع مباحث است. بحث داستان انبياء و فراعنه، به يک معنا همین بحث است. اينکه در روایت آمده «الْقُرْآنُ نَزَلَ أَثْلَاثاً ثُلُثٌ فِينَا وَ فِي أَحِبَّائِنَا وَ ثُلُثٌ فِي أَعْدَائِنَا وَ عَدُوِّ مَنْ كَانَ قِبَلَنَا»(3) همین بحث است؛ اگر معارف قرآن را سه بخش کنيد، يک بخشش در باب معصومين(ع) و محبين آنها است و يک بخش هم در باب دشمنان معصومين و دشمنان انبياء گذشته که يک جبهه هستند؛ اگر قرآن را سه بخش کنيد، دو بخشش همین مباحث است؛ اينها بحث هايي است که در مباحث فلسفه تاريخي به کار مي آيد و جدي هم هستند. بحث عوالم خلقت، مراحل خلقت «خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ في سِتَّةِ أَيَّامٍ»(اعراف/54) تنزل امر بين عوالم و بحث هاي جدي ديگري که وجود دارد، همگی در بحث ما به کار مي آيند؛ من اشاره کردم، خودتان دنبال بفرماييد.

پس نکته بعد این است که ما در پذيرش توحيد مُکره نيستيم. لذا انساني که روي زمين مي آيد، مجبور نيست موحدانه زيست کند؛ مي تواند موحدانه و تحت ولايت الله و در فضاي نور زيست کند و مي تواند از فضاي نور خارج و از ولايت الله خارج شود؛ ولي اگر از ولايت الله خارج شد، بستر ديگري براي حيات او وجود خواهد داشت که همان سیر در وادی ظلمات است «وَ الَّذينَ كَفَرُوا أَوْلِياؤُهُمُ الطَّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُماتِ».

اين آیه به نظر من جزو آيات کليدي در بحث فلسفه تاريخ است. در تحلیل تاريخ اجتماعي بشر، به بیان این آیه شریفه، باید دانست که خداي متعال بشر را آفريده. اين بشر را هم براي قرب آفريده؛ بشر را نيافريده که تحت ولايت اولياء طاغوت قرار بگيرند و در ظلمات سير داشته باشند؛ بشر را برای غيّ نيافريده، براي رشد آفريده. بستر رشد را هم فراهم کرده؛ مهمترين بستر رشد، بحث ولايت الله و به عبارتی بحثِ «فقد استَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقى لاَ انْفِصامَ لَها» است؛ آن عروه وثقي، بستر رشد و تعالي انسان است؛ رشته اي است که ما را به عوالم غيب و عوالم باطني مرتبط مي کند و بشر از طريق اين سير مي تواند وارد عوالم غيب شود تا به قرب الهي برسد. بحث اين است که «وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاَّ لِيَعْبُدُونِ»(ذاریات/56) خداي متعال ما را براي قرب آفريده، براي توحيد آفريده. بستر قرب و همه سرمايه ها و امکانات را هم در اين عالم فراهم کرده «قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ»؛ يعني دين نازل شده؛ با نازل شدن دین، که ولايت الله است، عروه وثقایی بين ما و خداي متعال قرار داده شده تا جامعه بشري بتواند بر اساس اين عروه سير کند که اين عروه همان ولي خدا و کتاب خدا است(4) به تعبیر دیگر ولايت اللهْ در اين عالم وجود دارد و مي تواند انسان را از ظلمات به سمت نور سير دهد.

بنابراين همه چيز در اين عالم براي سير تاريخي انسان به سمت عوالم غيب و ظهور عوالم غيب در عالم انساني ما، فراهم است؛ ولي در عين حال ما مُکره نيستيم که در وادي نور سير داشته باشيم. البته براي همين سیر در وادی نور خلق شده ايم؛ ما براي سير در ظلمات خلق نشده ايم، براي پرستش غير خلق نشده ايم، براي آلهه ديگر خلق نشده ايم؛ ولي آزاديم.

شکل گیری دو جبهه نور و ظلمت، و ناچاری انسان از سیر در یکی از آن دو

این نکته هم قابل توجه است که آزادي ما به این معنا نیست که در این عالم آمده باشیم و در عین حال بتوانیم ولايتي نداشته باشيم؛ اين شدني نيست. مخلوق، در اين عالم، تحت ولايت است؛ بحثِ انتخاب میان ولايت طاغوت و ولايت الله است. ما آزاد از پرستش نيستيم؛ يا پرستش حق است که به تعبیر آیه شریفه «رشد» می شود و يا پرستش شياطين و اولياء طاغوت و امثال اينها است که «غيّ» مي شود. بنابراين ما در انتخاب اله و رب آزاديم؛ ما در دين آزاديم «لَكُمْ دينُكُمْ وَ لِيَ دينِ»(کافرون/6) البته تکويناً آزاديم؛ فعلاً وارد ساختار حقوق اجتماعي نمي شوم که بگویم مثلاً حکومت ديني حق ندارد کسي را ملزم کند؛ اين سخن ديگري است. عرض ما در اینجا این است که بشر در جهان نسبت به اصل توحيد تکويناً آزاد است؛ اگر پذيرفت، تحت اشراف آن خليفه الهي قرار مي گيرد و بالاتر از آن خليفه، آن هدايت الهي «هُدىً» - که خداي متعال به حضرت آدم مي فرمايد «اهْبِطُوا مِنْها جَميعاً فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُدىً»(بقره/38) - شامل حالش می شود؛ سير او با آن «هُدىً» مي شود؛ سیرش با آن هدايت الهي، که همان نور نبي اکرم صلی الله علیه و آله و سلم و به نظر ما اميرالمومنين علیه السلام است، خواهد بود.(5)

به بیان روشن تر، تاريخ اجتماعي بشر اين است: خليفه آفريده مي شود؛ اين خليفه بر اساس يک امتحان و تدبير، به عالمي که عالم تکليف است تنزل پيدا مي کند؛ شياطين هم مي آيند، ملائکه هم مي آيند، خليفه خدا هم مي آيد و همه چيز آماده است؛ بالاتر از آن خلیفه، «هُدىً» هم مي آيد «فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُدىً»؛ یعنی يک هدايت هم نازل مي شود، يک وليّ حق هم مي آيد؛ حالا انسان ها مختارند الوهيت را بپذيرند، يا آلهه ديگري را بپذیرند که خود آنها - از نظر قرآن - عذاب انسان هستند «فَفِرُّوا إِلَى اللَّهِ إِنِّي لَكُمْ مِنْهُ نَذيرٌ مُبينٌ * وَ لا تَجْعَلُوا مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ إِنِّي لَكُمْ مِنْهُ نَذيرٌ مُبينٌ». اين آيات، در سوره «وَ الذَّارِياتِ»، قبل از همين آيه «وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاَّ لِيَعْبُدُونِ» آمده است؛ شما براي اين آفریده شدید که حضرت حق را عبادت کنيد و در اين عبوديتْ به مقام قرب و رضوان برسيد؛ براي پرستش غير آفريده نشديد؛ انذارها هم داده شده که پرستش غير، موجب عذاب شما است «وَ لا تَجْعَلُوا مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ إِنِّي لَكُمْ مِنْهُ نَذيرٌ مُبينٌ»؛ این آیات شریفه بیان انذار از پرستشِ غير است؛ هشدار به فرار از آلهه به سمت خداي متعال است، فرار از اولياء طاغوت و فراعنه به دامن انبياء علیهم السلام است.

پس اين هبوط خلیفه الهی و شیاطین و ملائکه، آغاز تاریخ اجتماعی بشر است. حال انبياء(ع) آمده اند؛ بشر هم مختار بوده؛ طبيعتاً عده ای دعوت انبیاء(ع) را پذیرفته اند و عده ای زیر بار نرفته اند؛ بعد طبيعتاً دو جبهه شکل گرفته است: جبهه ای که توحید را پذیرفتند و با خلیفه خدا همراه شدند؛ و جبهه اي که زير بار توحيد نرفتند و با خليفه خدا همراه نشدند و طبيعتاً از عالم ملائکه فاصله گرفتند و بلافاصله وارد عالم شياطين شدند. عرض کردم که عوالم مرتبط با ما در اين عالم وجود دارد؛ هم عالم نور هست و هم عالم ظلمت؛ هم عالم اولياء طاغوت هست و هم عالم ولايت الله؛ هم عروه وثقي در اين عالم هست و ... . من گمان مي کنم عروه وثقي همان هُدی است که خدا نازل کرده؛ عروه وثقی همان جريان هدايتي است که ما بايد از او تبعيت کنيم و با او سير کنيم که همان امام است.

بنابراين سير ما اين طور است؛ يا با امام سير مي کنيم يا بدون امام، يا توحيد را مي پذيريم يا نمي پذيريم، يا وارد وادي ولايت الله مي شويم يا نه؛ دو جريان شکل مي گيرد.

یک جریان تحت ولايت الله با محوريت انبياء و خلفاي الهي و اوصياي الهي است که جريان روشني است. اين جريان، یک سيرِ مستمر به سمت وادي نور دارد. اين سير فقط سير فردي نيست؛ اين طور نيست که ما به صورت جزيره اي، با ولايت الهي و با امام خودمان سير کنیم؛ بلکه جامعه ای تحت عنوان جامعه موحدين وجود دارد و سير این جامعه به سمت نور است. مرحله پاياني نوراني اين سیر در این جهان، مرحله ظهور است که زمين با نور پروردگارش نوراني مي شود «وَ أَشْرَقَتِ الْأَرْضُ بِنُورِ رَبِّها»(زمر/69) دوراني است که زمین حیات می یابد «اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يُحْيِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها»(حدید/17) دوران ظهورِ آن کلمه غيب الهي است که سرچشمه حيات و نور است و همه عالم، با ظهور او نوراني می شوند و به حيات مي رسند؛ دوران ظهور آن عقل کلي در عالم است و عقول کامل مي شوند(6) دوران ظهور کلمه عدل است که خود امام علیه السلام است(7) «وَ تَمَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ صِدْقاً وَ عَدْلاً»(انعام/115) اصل همه حقايقي که در عصر ظهور ظاهر مي شود، آن امام است. وقتی آن امام که کلمه غيب الهي است ظاهر شد، عدل و حق ظاهر مي شود، حيات طيبه آشکار مي شود، عقولْ کامل مي شوند، عالمْ نوراني مي شود. سيري که جبهه نور دارد این است.

جریان مقابل هم جبهه ظلمت است. آنها هم شياطين هستند و امداد مي شوند؛ ابلیس از خداي متعال مهلت خواسته و خداي متعال به او مهلت داده است؛ ابلیس از خدای متعال قوا خواسته و خداي متعال هم برايش لشکر خلق کرده که در حديث عقل و جهل بیان می شود. از خداي متعال امداد خواسته و خداي متعال امدادش مي کند «كُلاًّ نُمِدُّ هؤُلاءِ وَ هَؤُلاءِ»(اسراء/20) آنهايي که مسير شيطنت را انتخاب مي کنند و بنا است در عالم شيطنت کنند هم امداد مي شوند.

آمیختگی جریان نور و ظلمت و حركت تاریخ به سمت تفکیک

اين دو جريان، آميختگي شديدي با هم دارند و اين آميختگي براي امتحان و ابتلاء است (بحث مهمي است و فعلاً مجال تفصیلش نیست). اگر از اول جدا بودند، ابتلائات پيدا نمي شد. در اين آميختگي، هم بدها مي توانند خوب شوند و هم خوب ها مي توانند مسير بد را انتخاب کنند. در اين امتحان سنگين، براي خالص شدن تاريخ و رسيدن به آن نقطه خلوص که نقطه ظهور غيب و تجمع مومنين و نوراني شدن و پيدايش آن ظرفيت هاي غيبي است، درگيري هاي تاريخي همه جانبه و بسيار جدّی وجود دارد که به پيروزي حق منتهي مي شود.

خداوند می فرماید «وَ قاتِلُوهُمْ حَتَّى لا تَكُونَ فِتْنَةٌ وَ يَكُونَ الدِّينُ كُلُّهُ لِلَّهِ»(بقره/193) اين دستور، متوجه معصوم است (حداقل و قدر متیقن آن، چنین است)؛ يک مقاتله سنگين وجود دارد که محورش امام علیه السلام است و خطابِ اين آيه به ایشان است؛ اين قتل ادامه دارد تا رفع فتنه و ظهور کلي دين، که وعده اش در قرآن داده شده؛ «لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ»(توبه/33)

پس مجبور به پذيرش دين نيستيد ولي اين دين غلبه پيدا مي کند. کسانی که دين را نمي پذيرند، در تاريخ منزوي مي شوند. بنا نيست «غيّ» بر عالم حاکم باشد. بله، اختيار هست «لا إِكْراهَ فِي الدِّينِ قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ»؛ اولياء طاغوت هم داريد که مسیر غيّ را دنبال مي کنند، انبياء(ع) هم مسير رشد را دنبال مي کنند؛ انسان هم آزاد است، مي تواند دين را انتخاب کند، مي تواند مسير غيّ را انتخاب کند؛ مسير غیّ، مسیر ايمان به اولياء طاغوت است و مسير دين، مسير کفر به اولياء طاغوت و ايمان بالله است؛ دو مدار است: مدار غيّ و اولياء طاغوت، مدار دين و اولياء الهي؛ خداي متعال هم وعده داده که ما عالم را براي غيّ خلق نکرديم «وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاَّ لِيَعْبُدُونِ»؛ عالم را براي بت پرستي خلق نکرديم، براي شيطان پرستي و نفس پرستي خلق نکرديم، انسان ظرفيت توحيد دارد، جامعه انسانی براي توحيد خلق شده اند و پايان عالم هم اين است که آن دين الهی - که انسان در پذیرش آن مُکره نبود - غلبه مي کند (ولي شما مختاريد).

بعد هم آرام آرام در اين عالم، بر اساس ابتلائات الهي، تفکيک اتفاق مي افتد؛ جريان حق و باطل، که از ديرباز آمیختگی دارند و آن آميختگي در اين عالم هم وجود دارد، از هم تفکيک مي شوند. اين تفکيک به عالمي منتهي مي شود که تفکيکِ کامل در آن اتفاق مي افتد. این تفکیک در سوره «بينه» توضيح داده شده: «لَمْ يَكُنِ الَّذينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ وَ الْمُشْرِكينَ مُنْفَكِّينَ حَتَّى تَأْتِيَهُمُ الْبَيِّنَةُ»(بینه/1) کفار، اعم از کفار اهل کتاب و مشرکين، منفک نمي شوند - تفکيک می خواهد در عالم اتفاق بيافتد ولی آنها حاضر نيستند تفکيک را بپذيرند (تماميت خواه اند) - ولي آرام آرام، با بينه و رسول و کتابي که مي آيد، آنها را منفک مي کنند و آنها هم انفکاک را مي پذيرند. اين سیر انفکاک ادامه پيدا مي کند تا جايي که دو جريان «خَيْرُ الْبَرِيَّةِ» و «شَرُّ الْبَرِيَّةِ» شکل می گیرد. به تعبير قرآن، بدها متراکم مي شوند «لِيَميزَ اللَّهُ الْخَبيثَ مِنَ الطَّيِّبِ وَ يَجْعَلَ الْخَبيثَ بَعْضَهُ عَلى بَعْضٍ فَيَرْكُمَهُ جَميعاً فَيَجْعَلَهُ في جَهَنَّمَ»(انفال/37) شر متراکم مي شوند؛ همه شرور تجمع پيدا مي کنند؛ بدي هاي آنها که با مومنين آميخته شده بود، سر جاي خودش برمي گردد. خوبي هاي مومنين هم سر جاي خودش برمي گردد. يک تفکيک اتفاق مي افتد.

در همین عالمِ ابتلاء هم، بدها به شرّشان افزوده مي شود که در قرآن به این حقیقت اشاره شده؛ از جمله می فرماید «وَ لا يَحْسَبَنَّ الَّذينَ كَفَرُوا أَنَّما نُمْلي لَهُمْ خَيْرٌ لِأَنْفُسِهِمْ إِنَّما نُمْلي لَهُمْ لِيَزْدادُوا إِثْماً»(آل عمران/178) فرصتي که به آنها داده مي شود، برای آن است که شرورشان را آشکار کنند (عالم، عالم امتحان است) و در نهایت «شَرُّ الْبَرِيَّةِ» مي شوند. در اين طرف هم خوبي ها، هم متراکم مي شوند و هم به اوج خودشان مي رسند و در نهایت «خَيْرُ الْبَرِيَّةِ» مي شوند. اين طرف بر مدار اميرالمومنين است - فرمود «أَنْتَ وَ شِيعَتُكَ يَا عَلِيُ»(8) و آن طرف هم بر مدار جبهه مقابل است که احتياجی به تفسير ندارد. بنابراین جريان فلسفه تاريخ این گونه است. البته بايد بحث کنيم که اين تفکيک چطور و در چه مراحلي اتفاق مي افتد و ابتلائاتي که اين تفکيک را دامن مي زند چيست؟

اما اين امتحانات چطور اتفاق مي افتد؟ مدار اين امتحانات هم امتحان اولياء خدا است؛ يعني چهارده معصوم(ع) در اين عالم آمدند تا عالم را سیر دهند؛ آنها عروه وثقایی هستند که خدا در عالم قرار داده تا عالم ما را به عوالم غيب متصل مي کنند؛ آنها هُدایی هستند که عالم ما را به عالم الهي وصل مي کنند؛ آنها مشکات نوري هستند که نور الهي را در عوالم ما تجلي مي دهند. ما با اين مشکات، با اين عروه، با اين هدايت، می توانیم سير کنيم و به سرچشمه برسيم «اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ»(نور/35)

در این عالم، ابتلائات هم وجود دارد که مبدأ رشد و مبدأ تفکيک مي شود؛ در ابتلائات، هم رشد واقع مي شود و هم تفکيک، هم باطل متراکم می شود و هم ما به خلوص مي رسيم؛ در سوره مبارکه «آل عمران» و در بیان داستان جنگ احد - که یک شکست ظاهری برای مسلمین بود و خیلی بر آنها سخت بود - مي فرمايد در اين تدبيري که خداي متعال کرد، اهدافی وجود داشت. خدای متعال است که تدبیر می کند؛ یک جا براي اينکه جنگ سفت شود، این گونه تدبير مي کند: «وَ إِذْ يُريكُمُوهُمْ إِذِ الْتَقَيْتُمْ في أَعْيُنِكُمْ قَليلاً وَ يُقَلِّلُكُمْ في أَعْيُنِهِمْ»(انفال/44) اينها را کم جلوه مي دهد، آنها را کم جلوه مي دهد، تا جنگ سفت شود. در جنگ بدر مي فرمايد «وَ إِذْ يَعِدُكُمُ اللَّهُ إِحْدَى الطَّائِفَتَيْنِ أَنَّها لَكُمْ وَ تَوَدُّونَ أَنَّ غَيْرَ ذاتِ الشَّوْكَةِ تَكُونُ لَكُمْ وَ يُريدُ اللَّهُ أَنْ يُحِقَّ الْحَقَّ بِكَلِماتِهِ وَ يَقْطَعَ دابِرَ الْكافِرينَ»؛ شما مي خواستيد با آن جمعيتي که - به اصطلاح - تيغ و تيزي ندارند، مواجه شويد؛ مي خواستند بروند مال التجاره بگيرند ولی خداي متعال مسير را به جنگ بدر برگرداند و با لشکر قريش مواجه شدند؛ خداي متعال مي خواهد کار ديگري بکند «وَ يُريدُ اللَّهُ أَنْ يُحِقَّ الْحَقَّ بِكَلِماتِهِ» در جنگ احد هم مي فرمايد ما اخلاص در جبهه حق و همچنين جدا شدن جبهه حق و باطل را مي خواستيم «وَ لِيَبْتَلِيَ اللَّهُ ما في صُدُورِكُمْ وَ لِيُمَحِّصَ ما في قُلُوبِكُمْ»(آل عمران/154) تحقق اين اخلاص و تفکیک، با همین ابتلائات تاريخي است. اين ابتلائات و امتحانات، به صورت فردي و اجتماعي است و بر محور امام اتفاق مي افتد؛ معصومین اصلي ترين ابتلائات را براي خلوص در تاريخ و براي تفکيک حق و باطل گذراندند؛ لذا تفکيک هم بر مدار آنها اتفاق مي افتد و سرانجام هم «عَلِيٌ قَاسِمُ الْجَنَّةِ وَ النَّارِ»(9) من الازل الي الابد خواهد بود.

درگیری جبهه نور و ظلمت در ادوار تاریخی و شکل گیری تمدن حق و باطل بر محور ائمه

بعد نوبت بحث ادوار تاريخ می شود. دو جبهه شکل مي گيرند و اين دو جبهه دائماً در حال درگيري هستند. جبهه کفر دائماً غليظتر و شديدتر مي شوند و شرور بر اساس سنت الهي دائماً متراکم مي شود؛ سنت «وَ يَجْعَلَ الْخَبيثَ بَعْضَهُ عَلى بَعْضٍ» و «إِنَّما نُمْلي لَهُمْ لِيَزْدادُوا إِثْماً» دائماً محقق می شود. آن جبهه شديدتر مي شوند و دارند «شَرُّ الْبَرِيَّةِ» می شوند و اين جبهه هم دارند «خَيْرُ الْبَرِيَّةِ» مي شوند. با همين رویکرد می توانید تمدن ها را در تاريخ ببينيد و تحليل کنيد؛ مثلاً تمدن امروزي، کفری می شود که شرح صدر يافته، کفري مي شود که همه خباثت هاي کفر گذشته را دارا است و دارد بر محور اولياء تاريخي دارد مي گيرد؛ يعني محور شرِّ امروز هم همان محور شرّ در عالم است «عَدُوُّنَا أَصْلُ كُلِ شَرٍّ»(9) همان ولایت است که دارد به اوج خودش مي رسد. البته اينها بحث هاي پردامنه اي است و فعلاً مجال پرداختن به آن نیست.

طبيعتاً اين دو جبهه، کم کم براي خودشان بلد و شهر و مدينه (اين دست اصطلاحاتي که داريم) ايجاد مي کنند. اين مدينه بر محور امام شکل مي گيرد و امامْ رکن اين بلد است؛ يعني همین طور که ائمه نور، رکن وجودی تک تک مؤمنین هستند، رکن جامعه مؤمنین هم هستند. در زیارت جامعه کبیره می خوانیم که ایشان «عَنَاصِرَ الْأَبْرَارِ» و «دَعَائِمَ الْأَخْيَارِ» هستند؛ عناصر وجودی يک مومن، از امام شکل مي گيرد؛ مومن اگر شيعه شد، شعاع امام در وجودش می آید «وَ هُمْ وَ اللَّهِ يُنَوِّرُونَ قُلُوبَ الْمُؤْمِنِينَ»(10) آن بزرگواران «عَنَاصِرَ الْأَبْرَارِ» و «دَعَائِمَ الْأَخْيَارِ» هستند، «نور الأخيار» هستند؛ عنصر وجودي ابرار و اخيار، از ایشان است؛ ارکان وجودی آنها آنجا است. همچنین «أَرْكَانَ الْبِلَادِ» هم هستند؛ رکن جامعه مومنين، امام است. جامعه يک جسد دارد و يک روح؛ روح شهرْ انسان ها هستند و جسدش همين مظاهر مادي تمدن هستند که ما را به عالم طبيعت مرتبط مي کنند. اين انسان ها، که روح جامعه را شکل مي دهند، خودشان داراي روحي هستند. «أَجْسَادُكُمْ فِي الْأَجْسَادِ وَ أَرْوَاحُكُمْ فِي الْأَرْوَاحِ» روح جامعه مومنين، امام است. روح جامعه کفار هم اولياء طاغوت هستند؛ عناصر وجودي و ارکان اجتماعی کفار هم اولياء طاغوت هستند. بنابراين دو شهر پيدا مي کنيد: یکی بلدِ بر محور قبله و بيت، بر محور امام، بر محور دين؛ یکی هم بلد بر محور اولياء طاغوت و بر محور کفر و ضلال.

پس اراده هاي انساني حول دو جريان تجمع پيدا مي کنند؛ اين دو جريان، درگيرند؛ در اين درگيري، به هر دو طرف قدرت داده شده است؛ برايشان فاعل مسخَّر درست شده و از طريق تصرف در فاعل هاي مسخَّر، آرام آرام يک سخت افزار و يک بدنه تمدني هم درست مي کنند؛ بنابراين جريان پرستش خداي متعال و فرهنگ دين، به يک مدنيت تبديل مي شود و فرهنگ کفر هم به يک مدنيت تبديل مي شود؛ اين تمدن، يک سير تاريخي دارد و پایان تاریخی آن هم - عرض کردم - ظهور کلمه غيب در عالم است؛ بعد هم نوبت تفکيک در عوالم است؛ در نهایت هم ورود به عوالم بعدي است که آنجا «يَوْمُ الْفَصْلِ» است و از هم جدا مي شوند. «وَ امْتازُوا الْيَوْمَ أَيُّهَا الْمُجْرِمُونَ * أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يا بَني آدَمَ أَنْ لا تَعْبُدُوا الشَّيْطانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبينٌ * وَ أَنِ اعْبُدُوني هذا صِراطٌ مُسْتَقيمٌ»؛ پيدا است که ممتاز شدن، بر اساس همين دو جريان است: پرستش شيطان و پرستش خداي متعال. می فرماید «وَ امْتازُوا الْيَوْمَ أَيُّهَا الْمُجْرِمُونَ»؛ ما عهدها را از قبل گرفته بوديم، شما عهدتان را زير پا گذاشتيد، شيطان را پرستيديد، امروز ممتاز شويد. در آن عالم، بین حق و باطل آميختگي وجود داشت؛ شيطان پرست و خداپرست کنار هم بودند و اين اختلاط - عرض کردم - مسيري داشت و امتحاناتي بود؛ ولي امروز روزي است که صف ها جدا مي شوند «وَ امْتازُوا الْيَوْمَ أَيُّهَا الْمُجْرِمُونَ». بر چه محوری؟ «أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يا بَني آدَمَ أَنْ لا تَعْبُدُوا الشَّيْطانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبينٌ * وَ أَنِ اعْبُدُوني هذا صِراطٌ مُسْتَقيمٌ». اينها پاره اي از مباحثی است که در حوزه فلسفه تاريخ مطرح است.

انقلاب اسلامی، مرحله ای جدید از درگیری جبهه حق و باطل در مقیاس جهانی

بر اساس اين فلسفه تاريخ، يکي از مراحل این درگيري، انقلاب اسلامی است. ما انقلاب اسلامي را يک مرحله ظهور درگيري باطنيِ بين جبهه حق و باطل در مقياس جهاني مي دانيم؛ يعني انقلاب ما مرحله جديدي از ظهور جهانيِ اين درگيري است که به وسيله يکي از پرچمداران حق، که يکي از نُوّاب عام حضرت ولی عصر علیه السلام بودند، راهبري شده و حجيتش هم به همين برمي گردد. حجيت رفتار ما در عصر غيبت، به فقاهت برمي گردد؛ يک آدمي که در قله فقاهت بوده، محور اين حرکت بوده و اين، مدار حجيت است.

ديگر جایی ندارد بحث کنند که آن روايات مخالف قیام را چکار مي کنيد! فهم شما هم از آن روايات، يک اجتهاد است در مقابل اجتهاد. حجيت انقلاب اسلامي در عصر غيبت، به فقاهت برمي گردد. ممکن است فقيهي هم قائل نباشد؛ عيب ندارد، براي آن فقيه حجت نيست. ولی اين اختلاف اجتهاد، موجب عدم حجيتِ اين حرکت نيست؛ اين حرکت، حرکتي است که در عصر غيبت حجيت داشته و با حجت الهي پيش رفته و لذا حجت بر آن قائم است؛ اين خيلي مهم است. بعضي زود مي گويند که آن روايات را ديديد؟! مي گويم آن فقيهي که انقلاب کرده هم آن روايات را ديده است؛ آن روایات از بستر فقاهت او عبور کرده است. همين طور که روايات نماز و صوم و صلات و امثال آن از بستر فقاهت عبور مي کند و حجت مي شود، رواياتي که ناظر به تکاليف اجتماعي اند هم همین گونه حجت می شوند. بنابراين حجیت این انقلاب، بر مدار يک فقيه جامع الشرايط است.

پس انقلاب اسلامی مرحله اي از ظهور باطني درگيري حق و باطل در جهان است که بر مدار فقاهت شکل گرفته است؛ مدار حجيت در دوران غيبت، فقاهت است و اين فقاهت حجيت دارد. این انقلاب دارد مسير خودش را با همان حجيت طي مي کند؛ يعني اين طور نيست که يک درويش بالا نشسته باشد و بگوید من ديشب شهود کردم! يک فقيه در رأس است و بر اساس فقاهت مي گويد که وظيفه اجتماعي ما اين است و اين فقاهت، در عصر غيبت، حجيت اجتماعي دارد.

علي أي حال اين درگيري میان حق و باطل، در بستر انقلاب اسلامی، شکل گرفته و مقياس درگيري هم - به نظر من - درگيري با رنسانس است؛ مرحله جديدي از ظهور شيطنت، به مرحله جديدي از ظهور جبهه حق در عالم منتهي شده است. شيعه، از دوران مبارزاتي که به صورت يک جمعيت پراکنده و از طريق شبکه وکالت داشته تا دوراني که امام رضا(ع) هجرت کردند و بر محور خودشان یک وطن (جغرافیا) براي شیعه درست کردند، مراحلی را طی کرده. بعد [وارد دوران] شکل گيري صفويه و پادشاهيِ شيعي شده که در آن دوران قطعاً براي حکومت ديني در مقياس ولايت فقيه، ظرفیت وجود نداشته. بعد دوراني فرا رسیده که پادشاهي شيعي دارد در تمدن مادي و جبهه رقيب استحاله مي شود؛ يعني امپراطوري معاويه که ادامه جبهه سقيفه است، در قالب تمدن اروپا و بعد امريکا ظهور پيدا کرده و دارد حکومت شيعي را استحاله مي کند (استحاله حکومت شيعي در امپراطوري بني اميه). حال یک انقلاب اتفاق افتاده؛ ظهور حقيقي تشيع از مسير حجيت تاريخي خودش - که این حجیت در عصر غيبت، فقاهت است - به وسيله يک فقيه عادل جامع الشرايط اتفاق افتاده و اين درگيري را وارد مقياس جهاني کرده است. خود آن فقيهي که این انقلاب را بر اساس حجتي که بر او تمام بوده تعريف کرده هم آن را جهاني تعريف کرده است.

انقلاب ما، مقدمه انقلاب جهاني حضرت بقيت الله (ارواحنا فداه) است؛ به تعبيري ما بايد قلل رفيع جهان را فتح کنيم، بايد استراتژي هاي جهان را تعريف کنيم. انقلاب ما انقلابي در اين مقياس است؛ يعني دقيقاً انقلابی در مقياس ايجاد يک جامعه جهاني و در قدم بعد، یک تمدن جهاني است، تا به عصر ظهور مي رسد که به نظر من يک حقيقت فراتمدني است. عصر ظهور را نمی توان در مقياس تمدن تعريف کرد بلکه دوران ظهور کلمه غيب در عالم است.

تولید علم دینی با رویکرد تسلیم عقلانیت در برابر دین

اين انقلاب اسلامي، براي ادامه خود بايد چه کار کند؟ اگر اين فلسفه تاريخ و اين تعريف از انقلاب اسلامي را بپذيريم، انقلاب بايد نرم افزارهاي خودش را تهيه کند. يکي از این نرم افزارها علم ديني و از جمله، علوم انساني ديني است. علوم انسانی دینی باید در يک فرآيند شکل بگيرند. رويکردهاي متفاوتي در این زمینه وجود دارد، از رويکرد تهذيبي تا رويکرد مبناگرا و فلسفه علمي، تا رويکرد جامعتري که هم نقش تحولات اجتماعي و انقلاب اسلامي را مي بيند و هم مي خواهد در بستر انقلاب اسلامي به تولید علم دینی بپردازد. البته بعضي مي گويند که بايد - به اصطلاح - يک عهد جديد فراهم شود، باید يک دوران جديد، يک فضاي جديد، يک بستر اجتماعي و تاريخي جديد فراهم شود تا علم ديني توليد شود. آن رويکرد جامع، انقلاب اسلامي را همان بستر تاريخي مي بيند که مرحله جديدي از ظهور غيب و طبيعتاً مرحله جديدي از عقلانیت و عقلانيت ديني است؛ اين بستر اجتماعي را مي فهمد و می خواهد در بستر اين جامعه، يک عقلانيت جمعي درست کند؛ می خواهد نرم افزاري توليد کند براي هماهنگ سازي همه پژوهش ها بر محور دين براي رسيدن به يک عقلانيت جامع ديني. این رویکرد جامع، چيزي فراتر از رويکرد تهذيبي يا مبناگرايي است؛ رويکردي است که مي خواهد تماميت عقلانيت اجتماعي را تسليم وحي کند؛ با این روش به دنبال علم ديني است و نمي خواهد کار جزئي بکند؛ بستر توليد علم ديني را فضاي وسيعي که در اين مرحله تاريخي ايجاد شده - که همان انقلاب اسلامي است - می داند و در اين بستر مي خواهد ابزار و روشي درست کند که تماميت عقلانيت اجتماعي را متعبد به وحی کند. این تمامیت عقلانیت اجتماعی، عبارت است از سه حوزه: عقلانيتِ استنباطي، عقلانيت علمي و نظري (اعم از نظري محض تا نظري تجربي) و عقلانيت برنامه ريزي؛ این رویکرد جامع می خواهد هر سه حوزه عقلانيت را متعبد به وحي کند.

رويکرد فرهنگستان علوم اسلامي، اين رويکرد است؛ مي خواهد نرم افزاري ايجاد کند که در بستر انقلاب اسلامي، که همان فضاي تاريخي لازم است، ابزاري براي تسليم تماميت عقلانيت اجتماعي - اعم از عقلانيت استنباطي، عقلانيت نظري و تجربي، و عقلانيت برنامه ريزي - به دین باشد، بدون اينکه عقل انسان يا حس انسان يا شهود انسان را تعطيل کند؛ مي خواهد شهود و حس و عقلانيت را به وحي تسليم کند، نه تعطيل. البته اين رويکرد بايد توضيح داده شود.

بنابراين در علم ديني هم سه رويکرد داريم: یکی رويکرد تهذيبي است که می خواهند گزاره ها را اصلاح کنند. دوم، رویکرد مبناگرا است که مي خواهند از طريق مباني شروع کنند؛ بعضی از صاحبان این رویکرد، مباني را فقط فلسفي مي دانند و بعضي هم فلسفي و اجتهادي می دانند، ولي به هر حال مي خواهند اصلاحات مبنايي ایجاد کنند؛ می گویند بخشي از بنيان هاي علوم را فلسفه ها طراحي کنند و بخشي را از دين بگيريم و سپس از طريق اصلاح بنيادها علم ديني بسازيم. رويکرد ديگر اين است که مي خواهد تماميت عقلانيت اجتماعي را به صورت يک شبکه، تسليم به وحي کند. اين رویکرد سوم ان شاء الله باید در فرصت مناسب، توضیح داده شود. و السلام علیکم و رحمه الله....

پی نوشت ها:

(1) الكافي (ط - الإسلامية)، ج‏1، ص: 416

(2) دعای شریف کمیل

(3) تفسير العياشي، ج‏1، ص: 10

(4) تفسير العياشي، ج‏1، ص: 196

(5) تفسير العياشي، ج‏1، ص: 42

(6) الكافي (ط - الإسلامية)، ج‏1، ص: 25

(7) بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج‏24، ص: 187

(8) تفسير فرات الكوفي، ص: 583

(9) معانی الاخبار، ص52

(10) الكافي (ط - الإسلامية)، ج8، ص242

(11) الكافي (ط - الإسلامية)،  ج1، ص194