نسخه آزمایشی
پنج شنبه, 09 فروردين 1403 - Thu, 28 Mar 2024

سكولاريزم؛ ماهیت و آثار / حكومت ديني و انقلاب فرهنگي و تقابل با سکولاریزم و شئون و ریشه های آن

متن زیر سخنرانی جناب حجت الاسلام و المسلمین میرباقری است که در تاریخ 24 خردادماه سال 75 در جمعی ایراد شده است. ایشان در این جلسه به تبيين ضرورت پي ريزي انقلاب فرهنگي و نظام علمي و تحقيقاتي متناسب با اهداف جامعه اسلامي و حكومت ديني به منظور حلّ معضلات خاصّ چنين جامعه اي پرداخته اند. این جلسه با دخل تصرف شاگردان به شکل مقاله ای ارائه شده است.

1 ـ ناكارآمدي سكولاريزم در تحقق سعادت بشر

پيش از ورود به اين بحث، با نگاهي گذرا به رنسانس علمي در اروپا، كه منشأ اصلي پيدايش تكنولوژي و تحول نوين علمي در غرب به شمار مي رود، دو ويژگي اصلي اين انقلاب فكري را مورد توجّه قرار مي دهيم تا فضايي براي طرح مقوله انقلاب فرهنگي و علميِ ديني فراهم شود.

ويژگي مثبت چنين تحولي را كه از تغيير سبك در نقاشي و معماري در يك كشور اروپايي آغاز شد، بايد در آزاد شدن معرفت هاي انساني از خودباختگي و جمودي جست وجو كرد كه ساليان دراز، كليساي قرون وسطايي سايه سنگين خود را بر نظام فكري بشر غربي انداخته بود. دوره هائي بر بشريت گذشته بود كه هيچ كس به خود اجازه عرض اندام در مقابل عظمت محققان و انسانهايي به ظاهر معنوي كه ذهن و روح جوامع را به تسخير خود در آورده بودند، نمي داد. از اين رو، درمقابل آن ها حرفي نو زده نمي شد و فكري جديد ارايه نمي گرديد. اين تحول بزرگ علمي، افسار جمود و خودباختگي را از دست و پاي انسان آن عصر باز كرد و جرأت شكستن ديوار بلند تنسّك مفرطانه به علوم و اصطلاحات خود ساخته بشري را به او داد تا جايي كه قدرت پيدا كرد در مقابل سخنان بزرگان، سخن بگويد و در برابر افكار ايشان، فكري نو ارايه دهد.

اين ويژگي مثبت، ثمره رنسانس به شمار مي رود و نبود آن مي توانست تأثير منفي جبران ناپذيري براي بشر غربي به ارمغان آورد؛ زيرا جوامع عموماً رو به تكامل هستند و نيازمندي هاي آن ها نيز مسير كمال را مي پيمايد. بديهي است چنين حركتي با چنان تنسك و جمودي سازگار نيست. به همين دليل، هيچ گاه طبقه روشن فكر جوامع نبايد خود را مقيّد به ترجمه محض سخن پيشينيان ـ اگر بر سبيل ناصواب باشد ـ بدانند و نقش خود را در بازگويي همان افكار منحصر كنند، بلكه بايد براي حلّ معضلات جوامع خود و رفع نيازمندي هاي رو به تكامل آن ها بيانديشند و هر لحظه توان خود را در حلّ اين مشكلات افزايش دهند. طبيعي است كه نظريه ها و روش هاي تحقيق، ظرفيت محدود و مشخصي دارند كه به تبع، محدوده كارآمدي آن ها نيز مشخص است. پس اگر سطح نيازمندي ها ارتقا يابد، ضرورت استفاده از روش هاي متناسب با رفع آن نيازمندي ها نيز امري روشن است. از اين نيز مي توان فراتر رفت و رسالت روشن فكران جوامع را نه تنها در حد پاسخ گويي به نيازمنديهاي رو به تكامل، بلكه «هدايت تكامل» چنين نيازمنديهايي دانست، به گونه اي كه روند تكامل اجتماعي اعم از تكامل نيازمندي ها و ارضاي اين نياز ها نيز بر عهده آنان قرار دارد. اين رسالتي است كه درغرب احساس شد، پي گيري گرديد و در قالب رنسانس رخ نمود. بنابراين، روشن فكران آن ديار، عزم خود را براي عهده دار شدن مديريت توسعه جامعه جزم كردند و به سرپرستي توسعه نياز بشري و ارضاي آن همّت گماردند. لازمه اوليه انجام چنين رسالتي، پشت كردن به اطلاعات واپس گرايانه گذشتگان بود. هر چند وجود همان تلاش هاي پيشينيان، زمينه توجّهات جديد را فراهم آورد، ولي تنسّك به روش و اطلاعات ايشان نيز در زماني كه قالب و ساختار نيازهاي بشري، رنگ ديگري گرفته است، قابل دفاع نيست. اين حركت موجب توسعه «روش ها» گرديد و رفته رفته اطلاعات و تمايلات اجتماعي و رفتار جوامع را تحت تأثير خود قرار داد.

ماهيت و گستره سكولاريزم

در كنار اين ويژگي، نكته اي منفي نيز به عنوان ويژگي دوم رنسانس علمي غرب وجود دارد كه پي آمدهاي منفي آن، بركات حاصل از تحقق چنان امري را تحت الشعاع قرار داده است. بيان اين ويژگي را با طرح اين پرسش آغاز مي كنيم كه آيا پذيرفتني است كه سرپرستي توسعه جوامع، نياز اجتماعي و تكامل اين نياز ها از آموزه هاي پيامبران الهي جدا؟ قطعاً تنسّك به اطلاعات بشري كافي نيست. شايد با تبديل روش هاي تحقيقي و مباني و فلسفه اين روش ها نيز بتوان جلو رفت و با تجديد نظر در آنها، روش هاي جديد را پي ريزي كرد و بر اساس آن، علوم و اطلاعات جديدي را بنيان نهاد. با اين حال، به راستي با آموزه هاي پيامبران و سرپرستي ايشان بر جوامع نيز بايد هم چون اطلاعات بشري برخورد كرد؟ آيا فاصله گرفتن از راه پيامبران در اداره جوامع، امري معقول و مشروع است؟

متأسّفانه نقطه منفي حركت روشن فكري غرب را بايد در چنين واقعيتي جست. آن ها همان گونه كه نسبت به علوم بشري موضع گرفتند و به آن پشت كردند و طرح جديد ارايه دادند، نسبت به آموزه هاي پيامبران نيز چنين شيوه نامعقولي را پيشه خود ساختند و رفته رفته و خواسته يا ناخواسته، مكتب انحرافي «سكولاريزم» و جدايي دين از علم و سياست را بنيان نهادند تا جائي كه امروز در مشرق زمين نيز اين بينش ناصحيح، بر روح و فكر بيشتر انديشمندان و سياست مداران حاكم شده است. از اين رو، مي توان نقطه منفي رنسانس را در مذهب زدائي از حيطه برنامه ريزي اجتماعي دانست.

امروزه بسياري از روشن فكران جامعه اسلامي درصدد توجيه چنين حركت ناصوابي هستند و به طور غيرمستقيم از آن دفاع مي كنند. بايد پرسيد آيا مي توان با مذهب نيز هم چون مباني، روش ها و محصولات فكري بشري برخورد كرد؟ آيا مي توان همان گونه كه به ظرفيت محدود و كارآيي مشخص هر يك حكم مي دهيم و از اين رهگذر، ضرورت پي ريزي علوم و روش هاي جديدي را اثبات مي كنيم، صدور حكمي مشابه را نسبت به مذهب روا بدانيم و آن را به عنوان يك پديده انساني معرفي كنيم؟ نگاه رايج در غرب، پاسخ اين پرسش را مثبت مي داند. از اين رو، با شدّت تمام به دنبال مذهب زدايي از جوامع خود است و هرگز وجود هر آن چه را رنگ مذهب داشته باشد، در جوامع خود برنمي تابد و همواره درصدد كم رنگ كردن صبغه مذهبي جامعه است.

اين نوع برخورد مي تواند در يكي از اين انگيزه ها ريشه داشته باشد: الف) اين كه مذهب يك پديده انساني است كه دوران حاكميت و حيات آن به سر آمده است. ب) با اين توهم كه چون مذهب امري مقدّس است، نبايد در امور اداره زندگي بشري كه نوعاً در لذت و تنوع خلاصه مي شود و از سالوس و نيرنگ عاري نيست، دخالت كند. پس همان بهتر كه دامان كبريایي آن، به موجودي چنين بدنام آلوده نگردد. ج) با اين انديشه كه هر چند مذهب، كامل است، ولی اين كمال را بايد در چارچوب معنويات و اخلاق بشري تعريف کرد، نه در سرپرستي جوامع انساني. پس نامعقول است كه به امري به نام مذهب براي اداره جوامع تمسّك كنيم كه چنين واقعيتي را نه هدف و رسالت خود مي داند و نه مي توان محورهاي اصلي و فرعي اداره امور را از آن برداشت کرد. پس نه در اين باب، جامع است و نه رسالتش چنين است.

ما بر اين عقيده ايم كه اگر هر يك از این انگيزه ها محور تفكر مذهب زدایي از جامعه قرار گيرد، چندان تفاوتي ندارد؛ چون محصول نهایي هر كدام از اين اندیشه ها، انزواي مذهب در جامعه است پس آن ها كه با انگيزه حفظ قداست مذهب، در اين وادي قدم گذارده اند آن ها كه از همان اول، ادعاي ناتوانی مذهب در سرپرستي جامعه را در بوق و كرنا كرده اند، تفاوتی ندارند، حتّي اگر بر حركت خود، نام «علمي كردن حيات اجتماعي بشر» را بگذارند و به ضرورت علمي كردن (و نه ديني كردن) مديريت جوامع قايل باشند. در هر صورت، آن چه محقّق خواهد شد، خيانت بزرگي به بشريت خواهد بود كه جبران آن به سادگي امكان پذير نیست.

بنابراين، مي توان مذهب زدائي را پديده اي منفي دانست كه همواره از پشتيباني نظام سياسي حاكم بر غرب برخوردار بوده است. متأسفانه در بخش وسيعي از جوامع انساني كه مذهب در آن ها رنگ انساني پيدا كرده و به انواع تحریف دچار شده است و در يك كلام، اجتهاد نسبت به فهم از مذهب در آن ها امري مطرود به شمار مي رود و همواره با نگرشي سطحي و عوام پسند، پديده اي عميق هم چون مذهب را از نظرگذرانده اند، این حرکت را حركتي موفّق می دانند و احياناً تا مرز تغيير اعتقادات بشري نيز پيش رفته اند.

اين حركت كه در ابتدا از يك تحول در هنر معماري و نقاشي آغاز شد، در مدّت زماني اندك توانست صنعت، تكنولوژي و گستره علوم را نيز تحت تأثير خود قرار دهد و ساختار اجتماعي متناسب با آن را توليد كند. سپس با چنين مجموعه اي هماهنگ و خودساخته، جوامع مشرق زمين را مورد تاخت و تاز فرهنگي خود قرار داد و در سده هاي اخير ـ به ویژه قرن معاصر ـ كه استعمار سياسي نيز قدم به عرصه حيات بشري گذاشت، موفّق شد دروازه هاي مستحكم فرهنگ شرقي را فتح کند.

اين حقيقت تلخي است كه بايد آن را پذيرفت. با این حال آيا اين حركت توانسته است مشكلات بشر را حلّ كند؟ آيا توانسته است در كنار تحريك وجدان بشر به وسيله تكيه مزوّرانه بر عقده هاي تاريخي انسان و تحريك عواطف او، بندهاي رنگارنگ را از دست و دل او بگشاید ؟ آيا توانسته است دغدغه خاطر بشريت را كه در قالب بحران هويّت و امنيت رخ نموده است، با سرانگشت تدبير خود، به ايجاد امنيت و شخصيت اجتماعي بدل سازد؟

پاسخ به اين نوع پرسش ها از دو زاويه قابل طرح است:

اول ـ يا اين كه با ارايه يك بحث نظري نشان دهيم كه اصولاً محال است هر حركتي كه بر پايه دعوت به دنيا شكل مي گيرد، بتواند مشكل دغدغه بشري را مرتفع سازد.

دوم ـ يا با انجام تحقيق ميداني و كتابخانه اي و بر اساس يك مدل صحيح تحقيق، به اين نتيجه برسيم كه تمدّن غربي با وجود دادن وعده هاي بزرگ به جوامع بشري، در عمل از اعطاي حداقل آزادي و انسانيّت نيز ناتوان بوده است.

ناتواني ساختار مادي از تعريف «امنيت»، «تفاهم» و «ايثار» اجتماعي

راه اول هر چند مجال وسيعي را مي طلبد و مي تواند به صورت يك بحث مستقل نيز مطرح شود، ولي مانع از اين نمي گردد كه به اختصار متذكر اين نكته شويم كه هر حركت اجتماعي كه به بيش از دنيا تكيه نداشته باشد، حتماً از حلّ مشكل تنازع بر سر دنيا ناتوان خواهد ماند. پس نخواهد توانست «امنيت اجتماعي، تفاهم اجتماعي و ايثار اجتماعي» را در قالبي نهادينه به جوامع انساني عرضه كند. اين تمدن و فرهنگ، وعده مي دهد و با ظاهرسازي، چهره اي موجّه از امنيت، تفاهم و ايثار را به نمايش مي گذارد، سستي چنين بنيان بدفرجامي بر ارباب عقول، پوشيده نيست. علّت آن نيز آشكار است؛ چون اساساً چنين انگيزه اي، ظرفيت هماهنگ كردن انگيزه هاي بشري را در رفتار اجتماعي آن ها ندارد. به تعبير بهتر، اگر بنا باشد دنيا، محور انگيزه هاي بشري قرار گيرد و در فلسفه سياسي نيز صرفاً انگيزه بشر براي تحرك او را عشق به منافع دنيايي تعريف كنيم و انگيزش انسان را تنها در تعلق خاطر به توسعه منافع دنيايي منحصر سازيم، طبيعي است كه چنين انگيزشي حتماً به تكالب، درنده خويي و تنازع بر سر دنيا ختم مي شود. اگر چه در اين ديدگاه هم شايد بتوان از گذشت نسبت به بعضي منافع خود سراغ گرفت، ولي با اندكي تأمّل مي توان دريافت كه همين گذشت نيز در بطن خود، در حرص به دنيا ريشه دارد كه فرد را وامي دارد تا از منافع اندك و پايين خود براي كسب منافع زيادتري بگذرد و با هموار كردن رنج تفاهم و همكاري با ديگران و پذيرش چنين قيودي بر آزادي فردي خود، چند صباحي از منافع قليل خود بگذرد تا پس از زماني كوتاه، به منافع بيش تري دست يابد. در چنين بينشي كاملاً قابل توجيه است كه فرد در جايي كه مي تواند از طريق خيانت به جامعه، منافع بيش تري را از آن خود سازد، چنين مي كند، اگر چه قوانين و عرف معمول جامعه چنين برخوردي را ناشايست بداند. اين تناقضي مبنايي است كه بايد متفكران مادّي بدان پاسخ گويند كه اصولاً جمع بين منافع فرد و جامعه چگونه ممكن است، در حالي كه مبناي مورد پذيرش جامعه همواره كفه عدالت را به سمت منافع فردي مي چرخاند؟

اين حقيقتي است كه امروزه همه زندگي بشر غربي را پر كرده است و با وجود وعده هاي بسيار سياست سازان و سياست مداران آن ديار و معرفي ساختار ها و نظام هاي سياسي مبتني بر ماديّت به انسان معاصر، هنوز از تفسير اولي ترين نيازهاي معنوي انساني ناتوان مانده اند. در عمل نيز استعمار نوين بشري را به دست بشر پي ريزي كرده اند و در قالبي پيچيده تر، سايه شوم خود را بر سرنوشت انسان ها تحميل كرده است.

در شيوه دوم بايد براي اثبات ناكارآمدي نظام مادّي غرب با انجام يك تحقيق ميداني به اثبات مدعاي ياد شده بپردازيم كه آيا آن چه پس از تحول صنعتي در اروپا رخ داده، آزادي بشري بوده است؟ آيا غير از اين است كه نه تنها بردگي انسان به دست انسان سير نزولي نپيموده، بلكه شديدتر، با سازمان دهي قوي تر و پيچيده تري رخ نموده است؟

ريشه تمام مشكلات را بايد در تفكيك متعمدّانه محدوده سرپرستي توسعه (يعني سرپرستي تكامل نياز ها و ارضاي آنها) از حيطه مذهب جست وجو كرد. طبيعي است زماني كه نياز بشري به صورت مادّي تعريف شد توسعه نياز ها؛ يعني توسعه تعلق خاطر به دنيا و ارضاي آن ها نيز در همين قالب تعريف مي شود و تنها راه پاسخ گويي به آن ها را هم بايد در تمسك به طبيعت ديد. پس توسعه عشق به دنيا و تمسك به آن براي توسعه لذّت، ارضا و ابتهاج نسبت به همين دنيا خواهد بود. چرخه توسعه غرب بر پايه «توسعه نياز، توسعه تحرك و توسعه ارضا» مي چرخد. چون نياز به صورت مادّي تعريف شده است و بشر نيز جز انگيزش هاي مادّي ندارد، ارضاي آن ها نيز جز از طريق تقرب و كام جويي بيش تر نسبت به دنيا صورت نمي گيرد. اين چرخه ناميمون، محصول رنسانس علمي و تحول صنعتي غرب است. بدين ترتيب، با وجود نويد دادن آزادي همه جانبه هنوز نتوانسته اند و حتماً نخواهند توانست آن را محقق سازند. نتيجه چنين روندي در دو امر خلاصه مي شود:

1 . چون رابطه قدرت و آزادي انسان كه جريان قدرت و ساختار گردش آن را رقم مي زند، نمي تواند در نهايت به آزادي و برابري انسان ها بيانجامد ، حتماً به اسارت انسان به دست انسان خواهد انجاميد.

2 . چون جريان توسعه در غرب بر پايه تعريف مادّي از انسان شكل گرفته است تا جايي كه او را مجبور به پذيرش قوانين مادّي مي دانند، جز توسعه اسارت انسان نسبت به طبيعت، ثمره اي نصيب بشر مادّي نخواهد شد، هر چند همواره در حال برنامه ريزي براي تسلط انسان بر طبيعت باشند. در اين صورت، طبيعي است كه هيچ گاه در انسان نمي توان از كرامت، بزرگواري و مناعت طبع نسبت به لذّت هاي مادّي سراغي گرفت. فرق است ميان انساني كه بر سفره غذا مي نشيند و خود را مهمان خداوند متعال مي داند و با مناعت طبع از چنين خوان نعمتي روزي بر مي گيرد؛ به اندازه نياز خود مصرف مي كند و در آخر، خداوند را سپاس مي گذارد، با كسي كه اسير لذّت هاي مادّي است و جز به بهره مندي خويش نمي انديشد. بيان مثال لطيفي از قرآن كريم، ما را به اين تفاوت بيش از پيش رهنمون مي سازد. خداوند متعال مي فرمايد: «ضَرَبَ اللهُ مَثَلاً رَجُلاً فِيهِ شُرَكاءُ مُتَشاكِسونَ وَ رَجُلاً سَلماً لِرَجُلٍ»(زمر/29) فرض كنيد در نظام برده داري كه برده نسبت به مالك خود هيچ گونه حقّي ندارد، عبدي نگون بخت، دچار مشكلي مضاعف است؛ چون خود را برده مالك هاي متعدد بدسگالي مي داند كه از هر سو بر او حكم مي رانند. چنين انسان اسيري، هم درد بردگي را مي چشد و هم رنج تعدّد موالياني را كه حاكم مطلق و بي عنان اويند. به گونه اي كه فرمان هر يك را كه ببرد، ديگري حق دارد از او فرمانبري بخواهد و يا او را بازخواست كند.

انسان مادّي امروز وضعي بهتر از اين ندارد. كسي كه خود را در مقابل سفره رنگارنگي مي بيند و هر لحظه از شهوتش، او را به كسب لذّت از هر يك از نوشيدني ها و خوردني هاي موجود دستور مي دهد، آيا وضع بهتري نسبت به آن برده تيره بخت دارد؟ آيا چنين انساني واقعاً آزاد است؟ به فرض با توسعه تحريك بتوان به توسعه نياز پرداخت و از طريق توسعه نياز نيز زمينه تحركي ديگر را براي ارضاي آن فراهم كرد، ولي به راستي مي توان انسان اسير در چنين دايره بسته اي را آزاد پنداشت؟ چنين انساني پيش از هر چيز بايد عاشق انواع مختلف از بهره وري مادّي شود و به آن ها دل ببندد تا زمينه براي سازمان دهي چنين عشقي از سوي مديران جامعه الحادي فراهم شود. در اين حال، به سادگي او را مي توان به هر سو دواند و به هر منزلتي از ارضا رساند كه طبقه اجتماعي اش حكم مي كند. آيا در چنين كلاف سر در گمي از اسارت ها، مي توان از آزادي انسان سخن راند؟ وقتي انسان مادّي بر سر سفره اي مي نشيند كه پنجاه نوع غذا در آن است، چگونه مي تواند خود را قانع كند كه تنها به يك نوع غذا بسنده كند و از ديگر انواع غذا لذّتي هرچند اندك نبرد؟ هوسهاي متعدد انساني، حكم همان مالك هاي متعددي را دارد كه فرمان هر يك را كه مي برد، ديگران او را توبيخ مي كنند. در اين جا نيز بسنده كردن به بهره گيري از يك نوع غذا سبب صدور حكم غضب آلود شهوتش مي شود كه چرا تنها يك لذّت؟

از آن چه گذشت، معلوم مي شود كه در دنياي غرب، دو نوع اسارت بر بشر امروزي تحميل شده است:

الف) اسارت و بردگي روزافزون انسان نسبت به شهوت ها و خواسته هايش كه اساس چرخه توسعه غرب را تشكيل مي دهد. طبيعي است كه توسعه انگيزه مادّي كه پشتوانه توسعه تحرك اوست، چيزي جز توسعه حرص و عشق به دنيا در شكلهاي متنوع و جديد آن نيست. از اين رو، چنين روندي نمي تواند به توسعه كرامت انسان بيانجامد. تنها ارمغان آن توسعه رذالت است كه انسان را برده همه چيز جز حضرت حق مي كند.

ب) اسارت انسان به دست انسان. بايد همواره اين پرسش را طرح كرد كه «ليبراليسم» شكل گرفته در غرب كه با دادن وعده آزادي به بشر، عقده هاي نهفته تاريخي او را از اسارت انسان به دست انسان به رخش كشيده و بدين وسيله او را براي پي ريزي يك مدينه فاضله تحريك كرده، تا چه اندازه توانسته است دنياي غرب را از موهبت آزادي واقعي بهره مند سازد؟ آيا جز اين است كه چنين روندي به توسعه سرمايه و حاكميت سرمايه داري انجاميده است؟ آيا امروز جامعه گرايان ليبراليست كه آزادي و سازش كاري را براي حفظ منافع جمع در اروپا فرياد مي كنند، مي توانند از تحقق آمال خود سخن بگويند؟ هر چه در دوران ظهور ليبراليسم به ويژه پيدايش انديشه سياسي سوسيال ليبراليسم در اروپا شاهد پيدا شدن پايگاه قدرت مندي براي اين مكتب فكري در ميان عام و خاصّ ـ به ويژه پس از قدرت مند شدن بلوك شرق ـ در آن زمان بوديم، ولي آيا واقعاً اكنون نيز چنين پايگاهي وجود دارد؟

چه بسا بتوان افراد خير انديشي را در ميان طيف وسيع طرفداران اين نظريه يافت، ولي چرا تاكنون نتوانسته اند وجدان عمومي بشر را به خود جذب كنند و بر محبوبيّت خود بيافزايند؟ دليل آن چيزي نيست جز اين كه اين نظريه اساساً توان آزاد كردن بشر را از چنگ بشر ندارد. وقتي انسان، نياز و توسعه آن، توسعه تحرك و ارضا انسان و همه ساختارهاي اجتماعي را مادّي تعريف كرديم، به چه دليل مي توان انساني را كه هدفي جز مادّه ندارد و محرك او نيز جز مادّه چيزي نيست، به ايثار دعوت كرد؟ انسان مادّي، انسان معامله گر است؛ او پول مي دهد تا جنس بخرد، در حالي كه به پول خود بيش از هر چيز علاقه مند است. او مي داند كه براي رسيدن به يك اقتدار مادّي بايد از اقتداري ديگر گذشت، ولي شايد اين را نداند كه بالاخره هر دو مادّي هستند و او در چنين گرداب مهلكي اسير است. پس چون براي گذشتن از لذّت مادّي نمي تواند انگيزه اي قوي در خود بيابد؛ به ناچار، خود را در چنين زندان زيبايي نگاه مي دارد.

هر دو نوع اسارتي كه گفته شد، در پشت كردن جريان روشن فكري به ولايت انبيا ريشه دارد و در سه شكل زير به صورت عيني نمود يافته است:

1 . به شكل ماركسيسم كه دين را افيون توده ها مي دانستند و آن را يك ضلع از سه ضلع مثلث شوم زر و زور و تزوير يا تيغ و طلا و تسبيح معرفي مي كردند. آنان با همين حربه به توجيه مذهب زدائي مي پرداختند.

2 . با طرح اين ادعا كه دين جامعيت ندارد و رسالت آن نيز سرپرستي حيات اجتماعي بشر نيست.

3 . با بيان اين مدّعا كه سرپرستي و سياست جامعه همواره با تزوير و دو رنگي همراه بوده است و اگر مذهب به مديريت جامعه آلوده شود، قداست خود را از دست خواهد داد و تا ابد چنين ننگي بر دامان مذهب خواهد نشست. پس تنها راه چاره حفظ «اصل» مذهب در زدودن آن مذهبي است كه حريم خود را نگاه نمي دارد و به حريم سلطنت ديگران كه به راستي سرپرستي اجتماعي بشر زيبنده آنان است، دست تعدّي دراز مي كند.

تمام اين اشكال در قالب سكولاريزم خلاصه مي شود و البته هر سه نوع انگيزه، همواره طرفداراني داشته است. نمي توان تمامي اين افراد را لامذهب و مغرض دانست، بلكه عده اي از ايشان واقعاً مخالف انزواي مذهب بودند و هدفشان حفظ قداست آن بود. با اين حال، اين حقيقت را نمي توان ناديده گرفت كه مذهب زدايي با هر انگيزه اي سبب شد اداره حيات اجتماعي بشر در عمل به دست عقل و حس بشري بيفتد كه با آموزه ها و ولايت پيامبران بيگانه بود. بسياري از مردم جامعه نيز خواسته يا ناخواسته به آموزه هاي ايشان پشت كردند تا جايي كه انساني كه در محراب و معبد، مردم را به آخرت دعوت مي كند، وقتي به عنوان مدير و برنامه ريز در جامعه ظاهر مي شود، تمامي معارف اعتقادي خود را كنار مي گذارد و بنا بر يكي از سه انگيزه ياد شده، با معارف و ابزار ديگري شروع به كار مي كند. پس ره آورد حاكميت چنين بينشي در جامعه جز توسعه اسارت انسان نسبت به دنيا و توسعه اسارت انسان به دست انسان نيست.

متأسفانه امروزه پيچيدگي نظام هاي حاكم بر جهان به گونه اي است كه يك كشور به خود جرأت مي دهد تا خود را رهبر جهان بنامد و بسياري از دولت هاي ريز و درشت نيز به چنين ذلّتي تن مي دهند. آيا به راستي در طول تاريخ چنين سابقه اي از استكبار و ستم وجود داشته است؟ آيا مي توان حمله مغول به ايران را با آن همه خرابي و جنايت، با استعمار پيچيده امروز قابل مقايسه دانست؟ آيا در گذشته نيز مسخ انسانيّت انسان ها و فرهنگ جوامع در دنيا به اين شكل بوده است؟

اين غير از يك بحث نظري است. پس با يك طرح تحقيقاتي كه مي تواند به يك مدل تحقيقات كتاب خانه اي و ميداني تبديل شود، مي توان ثابت كرد كه مسير بشريت از كجا تا به كجا بوده است؟ آيا واقعاً توسعه فساد در جامعه رخ داده است؟ با اين حال، مي توان گفت كه شيطنت حاكم بر جهان، صورت پيچيده تري به خود گرفته است.

2 ـ تقابل انقلاب اسلامي و حكومت ديني با سكولاريزم

در اين جا بايد با اشاره اي گذرا به جايگاه «انقلاب اسلامي» در مقابله با كفر جهاني در تمامي ابعاد سياسي و فرهنگي و اقتصادي، ترسيم روند كامل تري از ضرورت پي ريزي يك نظام علمي تحقيقاتي مناسب را ارايه دهيم.

بر اين عقيده ايم كه انقلاب اسلامي، واكنش مذهب و فلسفه تشيع در مقابل حركت روشن فكري باطل غرب است كه به لطف خداوند توانسته است راه خود را در دنيا باز كند. چه بخواهيم و چه نخواهيم، حركت انقلاب اسلامي، روند تاريخ را تغيير داده و مذهب به عنوان نيرويي قوي در موازنه عالم ظهور كرده است. اين مطلب چنان آشكار است كه سردمداران كفر را به ابراز نگراني دروني خود از وجود چنين حركت مقدّسي وادار كرده است. سرّ تمامي اين حقايق را بايد در موفقيّت كامل «حركت سياسي انقلاب اسلامي» جست. در صورتي كه به آن با مدلهاي كلان و توسعه و در سطح چنين مقياسهايي به انقلاب بنگريم، مي بينيم كه انقلاب اسلامي توانسته است روند موفّقي را در دنيا به نمايش بگذارد و بلوك شرق را كه يكي از پرچم داران مبارزه با مذهب در جهان بوده است، صدر در صد شكست دهد و منزوي كند. اگر چه عوامل شكست گروه هاي چپ را مي توان ضعف دروني و شرايط بين المللي دانست، ولي بدون ترديد، متغيّر اساسي در افول سياسي كمونيسم چيزي جز انقلاب اسلامي در عالم نبود. اين مطلب شواهد گويائي دارد كه با انجام تحقيقات مي توان ثابت كرد كه اين امر يك ادعا نيست. در اين جا تنها به بيان يك نمونه عيني بسنده مي كنيم:

در سال 1357، در هر نقطه از جهان كه پرچم مبارزه بلند مي شد، مبارزان آن جا از شعارهاي چپ و برپايي نظام كمونيستي در جهان دم مي زدند. اين واقعيت حتي شامل مبارزان كشورهاي اسلامي نيز مي شد و بسياري ازگروههاي مسلح را وادار مي كرد كه يا به چپ گرايش پيدا كنند يا دست كم شعارهاي كمونيستي سر دهند، هر چند اعتقاد قلبي به آن نيز نداشته باشند. فقط كشور كوبا كه يك كشور دست دوم كمونيستي است، به تنهايي در 17 كشور آفريقايي نيروي نظامي داشت و از مبارزات كمونيستي آفريقا حمايت مي كرد. با اين حال، در سال 1358 كه يك سال از پيروزي انقلاب اسلامي مي گذشت، تمام حركتهاي مسلحانه و انقلابي، صبغه مذهبي پيدا كرد. شايد تنها يك حركت چپ آن هم جنبش چپ گراي ساندينيست ها در نيكاراگوئه عرض اندام مي كرد كه پس از چندي نابود شد. آيا مي توان گفت ضعف دروني كمونيست ها در همين يك سال رخ داده و قدرت سرمايه داري براي انزواي كمونيسم در اين مدّت اندك، مضاعف شده است؟ آيا ريشه اصلي اين تغيير اصولي حركتهاي انقلابي را نبايد رخ دادن يك حادثه مهم بين المللي دانست كه همان تولّد يك انقلاب مذهبي بوده ؟ باري، در آن زمان، افراد مذهبي احساس كردند كه اعتقاد آن ها مبني بر دست يابي به پيروزي بر ستم در سايه پشت كردن به مذهب، توهّمي بيش نيست و با گرايش به مذهب مي توان احقاق حق كرد، چنان كه انقلاب سياسي در ايران آن را ثابت كرد.

به طور كلي، ماركسيسم، قدرت سياسي خود را از دست داد و همه حركتهاي انقلابي زير پرچم مذهب قرار گرفتند. در يك تحليل واقع بينانه مي توان دليل ضعف اقتصادي كمونيسم را به ضعف سياسي آن مرتبط دانست. در نتيجه، غايله آفريني هاي چپ گرايان در گوشه و كنار ايران اسلامي به فضل الهي با شكست روبه رو شد و دنياي غرب نيز متوجّه شد كه اين شكست در مقابل گرايش مذهب به شرق منحصر نيست. پس چون نمي تواند با تمام ابزارهايش به سامان دهي گرايش مذهبي بشر بپردازد و آن را در جهت اهداف مادّي خود به كارگيرد، مجبور خواهد شد كه ناتواني خود را نسبت به حركت اختيارات بشري و خواسته هاي ملّت ها اعلام كند. به همين دليل، مي بينيد كه تمام ساختارهايي كه در جهان، توليد و ترويج كرده اند، در واقع، بت هايي است كه مجبورند دير يا زود، آن ها را براي رسيدن به اهداف بالاتر خود بشكنند.

بت دموكراسي كه به عنوان يك نظام سياسي براي بشر آفريده اند و همواره از آن به عنوان يك حربه سياسي در جهان و عليه ملل آزادي خواه استفاده مي كنند و با صد زبان و قلم درصدد كشاندن دل ها به سوي عشق ورزيدن به چنين بتي هستند، خوش بختانه به دست همين بت تراشان مدرن دركشورهايي هم چون بوسني و الجزاير شكسته شد. هر چند ايشان همچنان درصدد توجيه اين حركت متناقض خود هستند، ولي همين واقعيت نشان مي دهد كه اين بت توان فريفتن مردم را ندارد و ساختارهاي موجود نمي تواند ساختار مناسبي براي سامان دهي اختيارات بشر باشد. توجّه به همين نكته كه چرا غرب، دغدغه خاطر پيدا كرده است، دليل محكمي براي شكست آينده نظم غربي است. به راستي، اگر از عهده مهار انگيزش عمومي جوامع برمي آيند، نبايد دغدغه خاطر داشته باشند و آن را بيان كنند. گاهي يك مدير احساس ناتواني مي كند، ولي گاهي اين احساس به جايي مي رسد كه مجبور مي شود آن را بيان كند. علاوه بر اين كه چنين امري نشان دهنده ضعف دروني اوست، حربه اي براي او به شمار مي رود تا بتواند از اين طريق، همكاران خود را در دنيا بسيج و هماهنگ كند.

ناتواني تمدن غرب در كنترل تجديد حيات مذهب

چند دهه قبل چنين دغدغه خاطر بزرگي وجود نداشت تا جايي كه مجبور شوند بعد از انقلاب اسلامي، نظام كلي اداره جهان را بر هم زنند و به طرح شعار «نظم نوين جهاني» و امثال آن بپردازند. معناي اين سخن آن است كه نظام قديم حاكم بر جهان، گنجايش اين منزلت از توسعه را ندارد. از اين رو، يكي از اصول مورد نظر ايشان در نظم جديد، مذهب زدايي تحت عنوان هماهنگ سازي اعتقادات متافيزيكي بشر است. آنان فهميدند كه مذهب بحران ايجاد كرده است و قدرتي دارد كه مي تواند انگيزه هاي بشري را به سوي خود تحريك كند و آن را به كانون بحران در مقابل قدرتهاي مادّي تبديل سازد كه اصولاً قدرت مهار آن را هم ندارند. به همين جهت، با صراحت اعلام مي كنند امروز تنها حركتي كه در مقابل شان قراردارد، بنيادگرايي اسلامي است كه البته منظورشان همان اسلام ناب محمّدي (صلي الله عليه و آله) است كه حضرت امام خميني (ره) مروّج آن بود.

پس نظم قوي و ريشه داري پا به عرصه وجود گذارده كه ملّت ها را به سوي خود فراخواند و سخن اصلي آن نيز مبارزه با سكولاريزه كردن جوامع و بطلان چنين نظريه اي بود. اين نظم جديد، خود را در تقابل كامل با تماميّت جريان روشن فكري منحرف و نظام سياسي حاكم و حامي آن مي بيند. ملّت ها نيز با تكيه بر فطرت الهي خود انگيزه پيدا كرده اند و وجدان مذهبي آن ها به بلوغ خود نزديك مي شود. چه بدانيم و چه ندانيم؛ چه بخواهيم و چه نخواهيم، اين حركت محقق شده و غفلت ما تنها موجب ناسپاسي و نشناختن وظيفه و رسالت خود است. واقعيّت آن چيزي است كه وجود دارد و روند رشد در جهان، روند قابل مهاري نيست. ابزار سحر آفريني قدرتهاي مادّي نيز بيش از اين، توان دعوت ملّت ها را به دنيا ندارد؛ چون بشر فهميده كه هيچ يك از وعده هاي دروغ سردمداران كفر نتوانسته است مشكلات اساسي آن ها را مرتفع سازد.

با نگرشي جامعه شناسانه بايد بگوييم چرا بشري كه به او وعده رفاه دادند، آثار تكنولوژي را به او نشان دادند و لذّت استفاده از محصولاتش را به او چشاندند، باز به اين بت بزرگ پشت كرده و به طرف مذهب اقبال نشان داده است؟ چرا مديريت مديران تكنولوژي، ديگر مقبول عوام نيز نيست و حكومت فن سالاران را بر دنيا نمي پسندند؟ چه تحولي در روح اين بشر پيدا شده است؟

مي توان چنين برخوردي را واكنش عمومي نسبت به احساس نياز بشر در مقابل ناتواني تكنولوژي از پاسخ گويي به اين نياز ها دانست. اين احساس هر چند ناخودآگاه باشد، ولي وجود دارد. چون بلوغ فطرت و وجدان مذهبي بشر به منزلتي رسيده است كه چنين راه حل هايي را راه گشا نمي داند، نه تنها به آن ها پاسخ رد داده، بلكه با تمام قدرت وارد عرصه جنگ با اين زراندوزان و زورمداران مزوّر شده است. به همين دليل، مي بينيم كه يك جوان لبناني شهادت طلب كه انواع تمنيّات حيواني را در طول سال براي او فراهم آورده و بهترين دانشگاه هاي معتبر را به آن ديار برده اند و او را به انواع بهره مندي هاي روحي، فكري و جسمي فرا خوانده اند، با ناديده گرفتن تمامي اين ها، خود را به پايگاه نظاميان فرانسوي، امريكايي و اسرائيلي مي زند و ده ها نفر از ايشان را به خاك و خون مي كشد. اگر اين حركت تنها در يك نفر بود، شايد جا داشت كه آن را يك جنون ماليخوليايي يا نوعي بيماري رواني بدانيم. با اين حال، آيا مي توان يك ملّت، بلكه ملّت هايي را كه چنين جوانان شهادت طلبي دارند يا اين گونه حركت ها را تأييد مي كنند و با شعار طرفداري از مذهب، با هر كسي كه با نظام ارزشي آن ها از در جنگ وارد مي شود، مي جنگند، نامتعادل و داراي عقده هاي رواني دانست؟ برعكس، اگر پاي عقده هاي محروميت در كار باشد، بايد به همان نظام هايي تن بدهند كه به عنوان سوغات نامبارك غرب به آن ها ارزاني شده است و انواع بهره مندي هاي حيواني را در سايه آزادي و دموكراسي به آن ها پيشكش كرده اند.

وجدان بشري امروز به خوبي بردو نكته مهم واقف شده است:

اول اين كه جايگاه انساني و كرامت معنوي خود را شناخته است. از اين رو، مي فهمد كه به او دروغ گفته و به نام آزادي، برده خود ساخته اند. اين بردگي، حاصل توسعه عشق به دنيا و هر امر فناپذير است تا ناامني را در دل صاحب عشق بروياند. هر جلوه اي از محبت دنيا كه در قلب انسان ظاهر مي شود، هزار دغدغه در كنار آن مي رويد. بشر امروز اين را به خوبي فهميده و با ادراكات وجداني او عجين شده است، گر چه نتواند آن را با زبان منطق و استدلال بازگو كند.

دوم اين كه بشر معاصر پي برده است كه وعده آزادي انسان به دست انسان جز يك فريب دلپذير چيزي بيش تر نبوده است. از اين رو، اين حقيقت را پذيرفته است كه هيچ كس جز پيامبران و اولياي الهي از اول خلقت تا امروز، او را به «بزرگ تر بودن» و بزرگ تر شدنِ او از همه دنيا و مظاهرش و «ايثار» نسبت به دنيا دعوت نكرده است. از اين رو، مي داند كه آزادي انسان از انسان جز در پرتو پيدايش كرامت و ايثار ممكن نيست. چون ايثار نسبت به دنيا، عاملي مؤثر براي ايجاد تفاهم و تعاون اجتماعي است كه خود به خود استعمار و بهره جويي از ديگران را نزد اصحاب خود كريه نشان مي دهد و كرامت انسان نسبت به دنيا عاملي است كه انسان از قيد دنيا برهد و بر دنيا و مظاهرش امارت كند، نه اين كه تن به اسارت دهد. هيچ كس جز پيامبران بشر را به بيش از دنيا دعوت نكرده اند؛ در عين اين كه زهد منفي نسبت به آن را هم توصيه نفرموده و به انزوا فرمان نداده اند. با اين حال، گفته اند كه دنيا براي تو اندك است و تو از دنيا بزرگ تري؛ دنيا جاي بندگي و تجارت است، در عين آن كه بايد تمدّن بسازي، توسعه تحرّك در دنيا داشته باشي و از سستي و تنبلي بپرهيزي. پيامبران در قدم اول، بشر را به بزرگ تر از دنيا دعوت كردند تا آن جا كه او چيزي جز قرب حق را نخواهد و شايسته چنين مقامي شود.

ره آورد انقلاب اسلامي براي بشر امروز

وجدان انسان مي فهمد كه در دعوت زورمداران قديم و جديد و داعيه اهل دنيا در دوران انسانهاي ماقبل تاريخ، دوره جاهليت و بالاخره بشرِ به اصطلاح متمدّن امروز هيچ تفاوت جدّي به وجود نيامده است و همگي در يك محدوده تنگ به نام دنيا خلاصه مي شود. آن يكي تا ديروز از آب بركه مي نوشيد و بدان راضي بود و اين يكي با انواع مشروبات دم خور است و روزگار مي گذارند؛ آن يكي در كوخ و اين يكي در كاخ. مهم اين است كه جوهره دعوت بشر به دنيا عوض نشده است و انسان نيز به خوبي فهميده است كه اين جهت گيري، او را اقناع نمي كند و به ايثار و كرامت نمي رساند. انقلاب اسلامي وعده اين دو عطيه بزرگ را به بشر داده است كه در سايه مذهب مي تواند هم به آزادي انسان از انسان و قرب حق رسيد و هم مي تواند بر طبيعت با تمام جلوات و مظاهر آن دست يابد. اين دعوت، دعوتي درويش مآبانه نيست؛ چون از پي ريزي تمدّن و حيات اجتماعي جديدي سخن مي گويد كه در درون خود، از تمامي ساختار ها و تناسبات ضروري براي تأسيس تمدّن اسلامي كه بتوان استناد آن را به شرع مقدّس تمام كرد، برخوردار است.

3 ـ ضرورت «انقلاب فرهنگي» براي تداوم «حكومت ديني»

انقلاب اسلامي و حكومت ديني اين اصل را مي پذيرد كه انديشه هاي بشري ظرفيت محدودي دارند و تمسّك به آن ها بي معناست تا جايي كه انديشه ها و معرفتهاي ديني بشر را هم در عين تقدس و احترام، در اين چارچوب تعريف مي كند. بااين حال، با اصلي كه به انفكاك دايره توسعه معرفت بشري و توسعه نياز و ارضاي آن از محدوده دين و آموزه هاي پيامبران باور دارد، به شدت مخالف است. به همين دليل، مدعي توسعه بر اساس آموزه هاي پيامبران است و نه زندگي درويشي. اين دعوت انقلاب اسلامي و حكومت ديني در بعد سياسي از پيشرفت كامل برخوردار بوده و اكنون در مرحله اي است كه بايد فرهنگ خود را به تمامي جهان عرضه كند. انقلاب اسلامي در منزلتي است كه بايد فرهنگ خود را به «علم» بشري عرضه كند و پيداست كه تنها نمي توان با كلي گويي از عهده چنين تكليفي برآمد؛ چون ديني كه بشر را به زندگي اجتماعي جديدي دعوت كرده است، بايد الگوهاي اداره خود را نيز به دنيا عرضه كند. هم اكنون سيل پرسش هاي متعدد و عميق، جمهوري اسلامي ايران را به عنوان ام القراي جهان اسلام و كانون مذهب در جهان به جواب گويي مي طلبد. بسياري از اين پرسش ها نيز درباره كيفيّت نظام هاي اسلامي و ساختارهاي متناسب با جامعه الهي است. اگر انقلاب اسلامي نتواند در اين منزلت، پاسخ صحيحي دهد، بدون ترديد، گرايش سياسي به طرف انقلاب اسلامي در دراز مدّت، سير نزولي خواهد پيمود.

لزوم معرفي الگوي اسلامي توسعه

از آن چه گذشت معلوم شد كه تنازع اساسي انقلاب اسلامي و حكومت ديني با جهان الحاد بر سر «الگوي توسعه» است؛ زيرا ديگران، الگوي ياد شده را در قالب توسعه نياز مادّي و تكامل غير الهي تعريف مي كنند و از راهبردهايي نظير طبقه بندي نياز ها و اولويت گذاري آنها، انجام تحقيقات، معرفي روش آماري براي اثبات و نقض نظريه ها و معرفي الگوي مناسب براي زندگي فردي و اجتماعي بشر مدد مي جويند. اصل اين توسعه، توسعه انساني است كه مورد نزاع ايمان و الحاد است. پس در سرپرستي انسان تنازع دارند كه انسان كيست؟ نيازش چيست؟ حقوقش كدام است؟ تكامل جوامع انساني به چه معناست؟ ساختارهايي كه اين تكامل را تعريف مي كنند، چگونه است؟ متأسفانه آن چه تاكنون عمل شده، در واقع، استفاده از راهبرد ها و الگوهاي غير بوده است كه از فلسفه تاريخ و تعريف آن ها از انسان گرفته تا روش اجرايي تكامل اجتماعي آنان را شامل مي شود. از اين رو، همواره بنا بر تطبيق چنين الگوهايي با جامعه خود بود و اگر جايي هم فاصله اي ديده مي شد، درصدد كم كردن اين فاصله برمي آمديم. هر چند تمسك به الگوي غير در حالت اضطرار «علمي» و اضطرار در «روش»، جايز است، ولي چنين حركتي نمي تواند تا ابد ادامه يابد؛ چون داعيه اين انقلاب، ارايه تمدن و فرهنگ جديدي است كه در اعماق وحي الهي ريشه دارد. مي پذيريم كه احساس احتياج به تحول علمي «انقلاب فرهنگي» واقعي نبايد زودتر از اين زمان صورت بگيرد؛ چون احساس نياز به اين انقلاب همواره بعد از نهادينه شدن انقلاب سياسي است. پس وقتي كه انقلاب سياسي توانست اقتدار لازم را در نظام بين المللي پيدا كند و امكان اداره اجتماعي در مقياس وسيع براي آن فراهم شد، ضرورت انقلاب فرهنگي علمي نيز خود به خود اذهان عموم را متوجّه مي سازد. بنابراين، در عين آن كه استفاده از الگوي ديگران در حالت اضطرار جايز است، ولي بايد متوجّه پي آمدهاي منفي چنين استفاده اي نيز بود و خود را مهيّاي تحقق انقلاب فرهنگي و ايجاد زمينه لازم براي آن كرد.

پس مي بينيد كه نزاع انقلاب اسلامي با دنياي الحاد بر سر مسايل انساني و الگوهاي توسعه اقشار و حقوق آنهاست. آيا اگر آن ها به ما بگويند كه شما حق خلبان شدن را به بانوان نمي دهيد و ما بگوييم كه خير بانوان نيز چنين حقي دارند، به اين قشر وسيع از جامعه، خدمت كرده ايم يا خيانت؟ اگر در ديگر مسايل مشابه نيز حرف آن ها را بزنيم، آيا فردا حق ندارند كه بر ما خرده بگيرند كه پس دعواي چندين ساله شما با ما بر سر كسب قدرت بود، نه چيز ديگر؟ اگر چنين شود، آيا صحيح نيست كه آن ها ما را خطاب كنند كه چون ما قدرت مندتريم و نزاع اصلي نيز بر سر كسب قدرت است، پس سيادت جهاني بايد از آن ما باشد؟

اگر نزاع اصلي بر سر مكتب است، پس آيا صحيح نيست مورد خطاب جهاني قرار گيريم كه براي اثبات ادعاي خود چه راهبرد جديدي آورده ايد و چه تعريف جديدي از حقوق بشر داريد؟ مي دانيم كه قدرت هاي مسلّط امروز منشور سازمان ملل متحد را پس از جنگ جهاني دوم، نوشتند و دنيا چنان كه مي خواستند، بين خود تقسيم كردند و براي خود نيز حق وتو قايل شدند. زماني نيز كه مي خواهند ساختار جديدي براي جهان ارايه دهند، طرح جديدي را مطرح مي كنند و به خود حق مي دهند كه ساختار سياسي، فرهنگي و اقتصادي جهان را بنا بر ميل خود بر هم بزنند. آيا مي توان پذيرفت كه آنان ديگران را نيز به عنوان افراد صاحب رأي بپذيرند؟ شعار دفاع از حقوق بشر، فريبي بيش نيست؛ چون اصولاً آنها انسان را جز يك حيوان پيچيده تر نسبت به ديگر حيوانات نمي دانند و اين تعريف هم ربطي به مرد و زن ندارد. آنان پذيرفته اند كه انسان صرفاً ابزار توليد است. آنان همان گونه كه مي گويند اگر بخواهيم ببينيم چه قدر بايد گاو توليد كنيم، بايد ببينيم چه قدر علف داريم و چه قدر به شير و گوشت و ... احتياج داريم، همان گونه زماني كه مي خواهيم از ميزان جمعيّت انساني يك جامعه و كنترل جمعيّت صحبت كنيم، بايد با استفاده از همين شاخص هاي كمّي مادّي به اين جمع بندي رسيد كه رشد جمعيّت، بايد چه قدر باشد. مثلاً بايد ديد چه قدر مدرسه داريم و ديگر امكانات جامعه به چه ميزان است تا بتوان گفت چه قدر انسان مي تواند توليد شود. به تعبير ديگر، بايد براي نياز مادّي انسان، يك سقف نياز تعريف كرد و چون بايد نياز انساني مرتفع شود، همين امر، شاخص اصلي به شمار مي رود و بقيه مسايل نيز با چنين معياري سنجيده مي شوند. پس بايد امكانات نسبت به انسان، همواره اصل قرار گيرد.

حال وقتي كه نگاه آن ها به انسان تنها در همين اندازه است، آيا مي توان شعار ايشان را در دفاع از حقوق بشر و از جمله بانوان، شعاري از روي صدق و حقيقت دانست؟ بايد اين مطلب را براي خود قابل هضم كنيم كه اگر نزاع ما با دنيا بر سر همين امور است، بايد حرف جديدي را به جهانيان عرضه كرد، وگرنه حركت انفعالي در مقابل دشمن، جز تضعيف مواضع نظام اسلامي در دراز مدّت نتيجه اي نخواهد داشت.

ويژگي هاي كلي انقلاب علمي و فرهنگي

اسلام، نظام حقوقي منسجمي در سه سطح تعريف كرده كه يكي از آن ها سطح «حقوق خُرد» است كه چنين سطحي به نوع تعريف دين از تكامل انسان بازگشت دارد. نقطه تنازع ما نيز در همين است كه مي گوييم تكامل انساني آن گونه نيست كه شما مي پنداريد. وقتي چنين است، چگونه مي توان با نظام كفر در تمامي زمينه ها سازش كرد و به آشتي حق و باطل باور داشت؟ آيا بهتر نيست كه مديريت امور را هم به دست ايشان بسپاريم، شايد چنان كه ديگران مي پندارند، وجهه نظام و اسلام نيز حفظ گردد؟

ما معتقديم به هر ميزان كه شاخص توسعه انساني در يك كشور به شاخص هاي مديريت كنوني جهاني كه مبتني بر بينش سكولاريسم نزديك است، به همان ميزان، اخلاق، فرهنگ و رفتار آن جوامع، از آموزه هاي پيامبران فاصله گرفته و به سوي مديريت مادّي گرايش پيدا مي كند. بنابراين، انقلاب اسلامي بايد بتواند در اين مرحله، آرمانهاي خود را به «برنامه عملي» تبديل كند و اين امر جز با تحقق انقلاب علمي فرهنگي ميسر نيست كه بايد در دانشگاه و حوزه دنبال شود. اين، رسالت كساني است كه واقعاً براي توسعه مذهب و كلمه توحيد در جهان احساس مسؤوليّت مي كنند. هر چند گرايش سياسي به مذهب در مقياس جهاني افزايش يافته است، ولي مذهب بايد بتواند فرهنگ خود را در اداره جامعه به بشر معاصر عرضه كند. ما در حال مقابله فرهنگي هستيم و معناي فرمايش مقام معظم رهبري(مدظله) كه از نبرد فرهنگي و ضرورت توليد فرهنگ جديد سخن مي گويند، همين است.

ما بايد فرهنگ اداره بشر را بر مبناي مذهب عرضه كنيم و اين موضوع با تعريف غرب از توسعه و نياز بشر سازگار نيست. اگر روش علمي و تحقيقاتي آن ها براي حلّ معضلات و شيوه هاي آماري شان را براي تأثير فعاليّتهاي تحقيقي بپذيريم و با همان روش ها و مباني شروع بكار كنيم و از اين طريق بخواهيم مسايل انقلاب اسلامي را حلّ كنيم، حتماً چنين هدفي محقق نخواهد شد. بايد حركت جديدي شروع شود كه از مباني تا روبنا ها و محصولات را دربرگيرد. اين امري، لازمه تداوم انقلاب است؛ چون مرحله روزمره گي انقلاب سپري شده است.

امروز زمان بازسازي فرهنگي است و نمي توان در اين مرحله باز به شيوه هاي روزمره گي گذشته پناه برد. بايد برنامه و الگو داشت و الگو هم نبايد بر اساس شاخصه ها و مباني غير باشد وگرنه نمي توان سخن خود را در دنيا بر كرسي اثبات نشاند. آن ها تا زماني كه از طريق عراق با ما در حال جنگ بودند، پيامشان اين بود كه نمي خواهيم جمهوري اسلامي ايران وجود خارجي داشته باشد. زماني كه از تحقق اين توهّم خود نااميد شدند، به ناچار، وجود نظام اسلامي را در جهان پذيرا شدند و در واقع قبول كردند كه بايد اقتدار مذهب را در جهان به رسميّت بشناسند. اكنون لبه تيز حمله خود را متوجّه اين مطلب كرده اند كه حرف اساسي شما چيست و چه مدلي براي دنياي پيچيده امروز داريد؟ امروزه به جرأت مي توان گفت كه يكي از بزرگ ترين قدرت هاي دنياييم؛ چون امريكا با تمام قدرت در صدد حذف ماست، ولي نمي تواند. امروز امريكا در موازنه قدرت، توان درگيري با مذهب و قدرت كنترل كانون هاي بحران را ندارد. بدون ترديد، ما ابر قدرت دنيا هستيم؛ اگر خود را بشناسيم و بر مواضع خود بايستيم. اگر از مواضع خود عدول كنيم و بدون هيچ برنامه درازمدتي، حتي از الگوي ديگران استفاده كنيم، ديگر نمي توان مدعي تغيير ساختارهاي اجتماعي بر اساس دين شد. بدون ترديد، حضور زنان در روابط اجتماعي مي تواند در قالبهاي اسلامي مطرح شود و امري مثبت به شمار مي رود، ولي نكته مهم اين است كه چنين قالب هايي كدام است و چگونه مي توان روابط اجتماعي را بر اساس وحي تنظيم كرد؟

اگر ما در مورد ساختار روابط اجتماعي يا حقوق بشر به صورت انفعالي برخورد كنيم، فردا مجبوريم در مورد پوشش و حجاب بانوان نيز تا آن جا انعطاف نشان دهيم كه ديگر نشاني از حجاب واقعي در جامعه بر جاي نماند. مسؤلان فلان كشور براي انعقاد قرارداد اقتصادي به ايران مي آيند، ولي براي اين امر، شروط فرهنگي مي گذارند و ما را ملزم به رعايت آن ها مي كنند. در اين ميان، اگر شيوه انفعالي را پيشه خود كنيم، آيا در مقابل چنين برخوردهايي مي توان مقاومت كرد؟ آيا مي توان ارزشهاي خود را با آب و نان معامله كرد؟

تذكر اين نكته ضروري است كه هرگز نمي توان مسؤولان اجرايي را محاكمه كرد. اگر متفكران، محققان و نظريه پردازان جامعه اي نتوانند راهبردهاي عملي و جديدي را كه جامعيّت لازم نيز داشته باشد، ارايه دهند تا ابزار دست مجريان كشور قرار گيرد، پي آمدهاي منفي چنين خلائي را نمي توان به گردن مسئولان اجرايي نظام گذاشت. در اين ميان، مقصران اصلي، مسئولان توليد فكر و راهبردهاي علمي هستند. ستم است اگر كسي مدعي شود در اين چند سال پس از انقلاب، متفكران و محققان جامعه به وظيفه خود كاملاً عمل كرده اند، ولي مسئولان اجرايي نظام در انجام وظايف خود قصور و تقصير داشته اند.

انقلاب اسلامي و حكومت ديني برآمده از آن، امروز در منزلتي است كه يا بايد راهبردهاي عملي دنيا را به رسميت بشناسد كه معناي آن، نداشتن سخن جديد درباره فرهنگ است كه بايد بر تمامي ارزش هاي خود خط بطلان بكشد يا اين كه چنين راهبردهايي را به رسميت نشناسد و به پي ريزي نظام تحقيقاتي و كارشناسي متناسب با نظام ارزشي خود و معرفي راهبردهاي عملي مبتني بر وحي كمر همّت ببندد. اين مسؤوليّت همواره بر دوش متفكران جامعه سنگيني مي كند، ولي با اين تفاوت كه در جوامع ديگر، اداره جامعه را به صورت علمي و جدا از مذاهب معنا مي كنند، ولي در جامعه ما مدعاي اصلي، «اداره علمي تحت سرپرستي مذهب» است.

بر اين مبنا بايد هماهنگي معرفتهاي علمي و ديني بر محور توسعه معرفت ديني، مبناي برنامه ريزي در جامعه اسلامي قرار گيرد. ما نيازمند تسريع در تحقق انقلاب فرهنگي و توليد علم الهي هستيم تا در پرتو آن بتوانيم بركات حاصل از انقلاب سياسي سال 1357 را در سراسر جهان تداوم بخشيم. البته بايد متوّجه باشيم كه انقلاب فرهنگي، امري دو سويه است كه از يك طرف، به «توسعه معرفت ديني به صورت قاعده مند و بر محور تعبد نسبت به وحي» بستگي دارد و از طرف ديگر، مبتني بر «توسعه معرفت و توليد ديگر معرفت ها با محوريت معرفت ديني براي معرفي راهبردهاي عملي، معادلات كاربردي و برنامه نظام اجرايي كشور» است.

اين، رسالت پژوهشگاه هاي ماست كه متأسّفانه تاكنون يا از عهده آن برنيامده يا از آن غفلت كرده اند. بيان اين نكته، ناديده گرفتن فعّاليت هاي تحقيقي جاري در سطح كشور نيست، ولي سخن در اين است كه اين فعّاليّت ها متناسب با نيازهاي انقلاب اسلامي، هماهنگ با يكديگر و بر اساس اولويت هاي اصلي جامعه و انقلاب اسلامي در شرايط كنوني صورت نمي گيرد. ما معتقديم كه اصل نيازمندي ها و اولويت ها بايد از انقلاب اسلامي گرفته شود و سپس سازمان دهي و تقسيم كار و هماهنگي براي رفع اين نيازمندي ها، موضوع اصلي پژوهش ها قرار گيرد و همه اين ها رسالت مغزهاي متفكر جامعه اسلامي است. كساني كه مي خواهند راهبرد جديدي براي جامعه ارايه كنند، نمي توانند با نيازهاي جامعه بيگانه باشند؛ چون در غير اين صورت، طبيعي است كه راهبردهاي ارايه شده هم با نيازهاي جامعه بيگانه باشد و آن چه عرضه مي شود، پاسخ به چنين نيازهايي نخواهد بود.