نسخه آزمایشی
سه شنبه, 29 اسفند 1402 - Tue, 19 Mar 2024

جلسه دوم سلسله مباحث آموزش کلیات اندیشه اسلامی / بررسی توحید و ولایت و نسبت سنجی آنها

متن زیر جلسه دوم از سلسله جلسات آموزش کلیات اعتقادات و معارف اسلامی در مرکز تربیت مدرس حوزه علمیه است که به تاریخ 20 بهمن ماه سال 87 برگزار شده است. جناب آیت الله میرباقری؛ رئیس فرهنگستان علوم اسلامی قم در این جلسه در ادامه بحث کلیات اشاره می کنند توحید اساسی ترین و محوری ترین آموزه دین است که در واقع تنها خواسته خداوند از ماست. ایشان به تبیین و توضیح مفهوم و ابعاد مختلف توحید پرداخته به اینکه؛ توحید یعنی انسان فقط الوهیت خداوند را آن هم با تمام وجود بپذیرد. او باید در تمام ابعاد زندگی خود در برابر خداوند خاضع و ذلیل باشد. منظور از «اله» بودن خداوند این است که فقط او حقیقتاً صاحب عزت، کبریائی، علم، قدرت، حیات و... است. انسان مومن موحد کسی است که با دیدن عجزها و فقرهایش به جای توجه به اسباب متعدد اراده خداوند را در همه امور و شئون خود ببیند و خود را تسلیم اراده او نماید. نتیجه توحید هم این است که انسان از غیر خدا منقطع شود و با این انقطاع همه اسباب ظاهری را که حجاب میان انسان و خداست کنار بزند و با رفع حجاب های ظلمانی و نورانی به لقاء خداوند نایل شود. ایشان در ادامه می فرمایند که مرتبه دوم توحید، ولایت است. انسان موحد باید ولایت و سرپرستی خداوند را در همه امور خود بپذیرد و تسلیمش باشد. بر خلاف الوهیت خداوند که به اختیار و اراده انسان وابسته نیست، اگر کسی نخواهد مشمول ولایت خداوند قرار نمی گیرد. کسانی که از ولایت خداوند خارج می شوند تحت ولایت طاغوت قرار می گیرند. انسان در ولایت خداوند به سوی نور هدایت می شود و در ولایت طاغوت به سوی ظلمات. ولایت و الوهیت خداوند از مجرای ولایت معصومین ع در عالم جریان می یابد. ایشان در پایان بیان می کنند که شریعت، دینداری در بعد ظاهری است و ولایت، دینداری در بعد باطنی. الوهیت، باطن ولایت و باطن باطن شریعت است.

توحید، تنها خواسته خدا از ما

اعوذ بالله من الشيطان الرجيم. بسم الله الرحمن الرحيم. الحمد لله رب العالمين و صلّي الله علي سيدنا و نبينا محمد و آله الطاهرين و اللعنة علي اعدائهم اجمعين. ترديد نداريم که مهمترين اصل و اساسي ترین اصل در اعتقادات ديني مان که مبنای همه اعتقادات دين است، اعتقاد به توحيد است. يعني مهمترين اصلي که همه انبياء الهي بلا استثنا به آن دعوت مي کردند، مسئله توحيد و اعتقاد به توحيد است، بلکه دعوت انبياء الهي نسبت به بقيه امور، از فروع و شئون توحيد است. يعني هيچ دعوت ديگري در عرض توحيد وجود ندارد. اين طور نيست که انبيا و اولياء الهي و در کنار دعوت به توحيد و در عرض آن، ما را به اعتقاد یا شریعت دیگری، دعوت کرده اند. همه دستورهای عملي و اخلاقی، توصيه به مکارم اخلاقي و همه معارفي که براي بشر بيان شده، در عرض توحيد نيست، بلکه در طول توحيد و از شئون آن است.

به تعبير ديگر آنچه از ما و دیگر بندگان خداي متعال خواسته شده، اين است که موحد باشيم و بعد از موحد بودن، ديگر هيچ چيز ديگري از ما خواسته نشده است. همه آن چه از ما طلب شده، از شئون موحد بودن و دعوت به توحيد است، لذا معني ندارد به ما بگويند موحد باشيد، بعد در عرض توحيد، نماز هم بخوانيد، روزه هم بگيريد! اين ها همه از شئون توحيد است. در واقع اگر کسي بخواهد موحد کامل باشد، بايد همه اين مناسک و شرايع را هم مراعات کند؛ بايد همه فضائل اخلاقي را هم داشته باشد؛ بايد از همه رذائل اخلاقي هم دور باشد؛ بايد از همه اعمال ناپسند هم اجتناب و دوري کند. اجتناب از اعمال ناپسند يا اعتقادات ناصواب يا اوصاف رذيله و همچنين مُتحلّي شدن و واجد شدن همه اعمال صالحه و عقايد صواب و اخلاق حميده، از فروع توحيد است. در عرض توحيد، چيز ديگري نيست. لذا اگر کسي موحد کامل بود در وراي توحيد کامل، ديگر هيچ تکليفی ندارد. همه تکالیف از شئون توحيد است. اين نکته اول بود.

معنای توحید، خضوع در برابر الوهیت خداوند با همه وجود

نکته دوم اين است که، توحيدي که تکليف اصلي ما است و اساس دعوت انبياء را شکل مي دهد، به چه معنا است؟ در هر یک از کتب کلامي و اعتقادي، کتب حکمي، فلسفي و عرفاني، دانشمندان توحيد را به نحوي تعريف و توصيف کردند. حد نصاب توحيدي که از ما خواسته شده، توحيد در عبادت و پرستش است يعني فقط او را پرستيدن و در مقابل او تواضع، خشوع و تذلّل داشتن و بلکه يک قدم جلوتر، همه زندگي انسان پرستش و خضوع و خشوع در مقابل او باشد. «فقط او را پرستيدن» به اين معناست که در مقابل غير، تواضعي، خشوعي، سجده اي، دلدادگي اي، تذللي، تحير و تألُّهي وجود نداشته باشد و به این معنا که اصلاً غير از اين امر چيز ديگري وجود نداشته باشد. «فقط او را پرستيدن» يعني هم حصر پرستش در خداي متعال و هم حصر همه اعمال در پرستش. اين نقطه کمال چيزي است که از ما خواسته اند؛ يعني همه حول و قوه اي که به انسان داده اند، اعم از قواي ظاهري انسان و قوه فهم و ادراکش، قواي باطني و روحش و حتي خفاياي وجود انسان - لايه هايي از وجود انسان که از روح هم مخفي تر است - سرّ وجودي انسان، همه و همه، با تمام شئون و با تمام وجود و در همه حالات، در مقابل الوهيت خداي متعال خاضع و متواضع و ساجد و خاشع و ذليل باشد. معني توحيد اين است. انسان موحد کسي است که فقط خدا را مي پرستد و فقط هم خدا را مي پرستد؛ به دو معنايي که عرض کردم. يعني در مقابل غير او تواضع نمي کند و غير از تواضع در برابر او هم کار ديگري ندارد، غير از خشوع و سجده کار ديگري ندارد. همه حياتش يک سجده است. در دعای کمیل می خوانیم «حتي تکون أعمالي و أورادي کلها ورداً واحداً و حالي في خدمتک سرمدا» توحيد کامل، چنين توحيدی است.

اين توحيد نياز به بسط و تفصيل بيشتري دارد، اجمالش همين است. يعني حقيقت توحيد اين است که در مقابل الوهيت خداوند، ما خاضع، متواضع، متذلل، خاشع و متحير باشيم؛ يعني تأله در مقابل الوهيت او. متأله يعني کسي که الوهيت خدا را پذيرفته و همه وجودش مستغرق در الوهيت اوست، غناي او و فقر خودش را ، علم او و جهل خودش را و قدرت او و عجز خودش را فهميده و همه شئون فقرش را به غناي او تکيه مي دهد. بنابراين در هيچ شأني از شئون خود، به غير خدا تکيه نمي کند و در مقابل غير، خشوع و خضوعي ندارد.

معنای «اله و الوهیت»

خداي متعال، اله عالم است، «لا اله الا الله» و الوهيت او در همه عالم جاري است و همه عالم، محقَّق به حقيقت توحيد و الوهيت خداي متعال است. واقعاً عالم، الهي جز خداي متعال ندارد. «اله» يعني حقيقتي که بايد در مقابل او تألّه، تحيّر و تضرّع کرد و اين حقيقت، موجودي نيست که نام او را «اله» بگذاريم. اين امر با نام گذاري محقَّق نمي شود. او بايد حقيقتاً صاحب عزت، صاحب کبريايي، صاحب قدرت، حکمت، علم، حيات، رحمت، رازقيت، خالقيت و همه اسماي حسني باشد. اگر کسي حقيقتاً واجد اين اسماي حسني بود و اين کمالات را داشت او کسي است که حقيقتاً مقام الوهيت را دارد و همه در مقابل او - بخواهند يا نخواهند - خاضع و ذليل هستند. کسي که واقعاً غنيّ مطلق است و همه شئون غنا را دارد و همه فقرها با تمام کثرت و شئونش به غناي او منتهي مي شود و با غناي او رفع مي گردد - در قرآن، روايات و به خصوص در مضامين دعاها، اين مطالب خيلي دقيق و لطيف بيان شده - اله حقيقي است.

لذا اگر يک بار قرآن را با همين نگاه مرور کنید می بينيد خداي متعال وقتي استدلال و احتجاج مي کند به کساني که غير از خداي متعال آلهه اي براي خودشان برگزيدند، به چه اموري تکيه مي كند. مي فرمايد آیا اين آلهه چيزي براي شما خلق مي کنند؟! اين ها مي شنوند؟! اين ها اجابت مي کنند؟!... شئون مختلفي براي خداي متعال بيان مي کند و مي فرمايد اين آلهه شما، اين شئون را ندارند. اله حقيقي کسي است كه همه اين اسماي حسني را دارد و اسماي حسناي او در همه عالم جاري است و همه مخلوقات وابسته به اين اسماي حسني هستند. يعني حقيقتاً مخلوقات، محتاج علم او، قدرت او، حکمت او، عزت او و کبريايي او هستند. بنابراين اله حقيقي، او است.

بزرگان فرمودند: «الله» اسم جامع خداوند است. اسم جامع يعني همه اسماء ديگر تحت پوشش اوست. تمام اسماي الهي که در دعاي جوشن کبير ياد مي شود، همه تحت پوشش اسم «الله» است. وقتی مي گوييم «الله» يعني غني، يعني قادر، يعني حي، يعني همه آن اسماي حسني. همه آن ها در اين اسم جمع هستند. مقام الوهيت، مقام واجديتِ همه اين اسماء است. الله يعني حقيقتي که همه اسماء حسني را دارد و همه عالم، تحت پوشش اسماء حسني اوست و با اسماء حسناي او اداره مي شود. «وَ هُوَ الَّذي فِي السَّماءِ إِلهٌ وَ فِي الْأَرْضِ إِلهٌ وَ هُوَ الْحَكيمُ الْعَليمُ»(زخرف/82) حقيقتاً الوهيت او در همه عوالم جاري است. اله ارض و اله زمين است، نه اين که نام او را گذاشتيم اله يا الله. اسماء و نام گذاريِ ما نيست، که ما نام گذاري کرده باشيم بلکه حقيقتاً او اله است و حقيقتاً همه فقير الوهيت او هستند « يا أَيُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَى اللَّهِ وَ اللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَميدُ»(فاطر/35) بنابراين خداي متعال صاحب مقام الوهيت است و غير او هم اله ديگري نيست.

معناي «بسم الله» هم همين است. يعني همه امور، با اسماء الهي اداره مي شود. اگر به ما مي گويند هر کاري را با بسم الله شروع کنيد، يعني «أَسْتَعِينُ عَلَى أُمُورِي كُلِّهَا بِاللَّهِ»(1) يعني به اسمِ «الله» استعانت داشته باشيد. در توحيد صدوق روایت، الله را این طور معنا مي کند: «اللَّهُ هُوَ الَّذِي يَتَأَلَّهُ إِلَيْهِ عِنْدَ الْحَوَائِجِ وَ الشَّدَائِدِ كُلُّ مَخْلُوقٍ عِنْدَ انْقِطَاعِ الرَّجَاءِ مِنْ كُلِّ مَنْ هُوَ دُونَهُ وَ تَقَطُّعِ الْأَسْبَابِ مِنْ جَمِيعِ مَا سِوَاهُ»(2) الله کسي است که همه در شدت ها به او رو مي آورند و همه او را مي شناسند. پس اجمالاً حد نصاب توحيد اين است که ما او را « اله» بدانيم. او اله عالم است و همه عالم با اسماء حسناي او اداره مي شوند.

عجزها و فقرهای ما، رابط ما و «الله»

انساني که در چنين مقامی از توحید است، با بسم الله زندگي مي کند. يعني اگر مي خورد، مي خوابد، مي آشامد، تکيه به اسباب ندارد بلکه اسماء حسناي الهي را مي بيند و خود را فقير الوهيت او مي یابد. او را غني مي بيند و خود را فقير و از طريق فقرهايش به او مي رسد. فقرهاي ما، طُرُق ارتباط ما با خداي متعال است. فقرهاي ما، راه هاي اتصال ما است. اگر ما فقير نبوديم، هيچ ارتباطي با خداي متعال نداشتيم. دو موجود غني، هيچ نيازي به یکديگر ندارند. چون ما فقيريم، با او ارتباط داريم. و راه رسيدن و درک ارتباط مان هم، فقرمان است. اگر فقرهاي خود را بفهميم و در اين فقرها هم - عجزها، اضطرارها - به غير تکيه نکنيم، اگر منقطع از غير شديم؛ فقر ما، غني مطلق را به ما نشان مي دهد و معلوم مي شود که حقيقتاً ما فقير چه کسي هستيم. راه رسيدن به توحيد هم همين است که انسان افتقارهاي خود را به غير خداي متعال تکيه ندهد.

کسي که فقر خودش را به غير تکيه مي دهد، محجوب مي شود. يعني گمان مي کند که اين بت ها هستند که او را اداره مي کنند لذا مبتلا به آلهه متعدد مي شود. وقتي چنین کسي گرسنه مي شود، گرسنگي خودش را مي فهمد. اين درک از گرسنگي او را به اين نقطه نمي رساند که تو عاجزي، فقيري، اگر به تو غذا نرسد، مجبوري بميري. وقتي او تشنه مي شود، بيچارگي و ضعف خودش را نمي فهمد. وقتي خسته یا مريض مي شود، بيچارگي و ضعف خودش را نمي فهمد. عجزها، جهل ها و ناتواني هاي نامتناهي خودش را نمي بيند. انسان باید بیچارگی و ضعف خود را ببیند و به عجز و افتقار خود توجه کند و اين فقرها را به غير تکيه ندهد، وقتي گرسنه شد، توجه پيدا کرد که اين گرسنگي علامت فقر من است بپرسد من فقير چه کسي هستم؟ آيا فقير کشاورز، باغبان، غذا و امثال اين ها هستم؟ يا همه اين ها واسطه هستند؟ دست کسي که در کار است که او غني مطلق است. اگر کسي فقرها و اضطرارهاي خود را به غير تکيه نداد، با اضطرار خود، خداي متعال را مي يابد و وقتي يافت، مي بيند که او است که با اسماء حسناي خود عالم را اداره مي کند. چنین کسی در همه احوال، مثل غريقي است که اضطرار خود را درک مي کند و می داند کشتي اش هم شکسته، شناگري اش هم کاري برايش نمي کند، ديگران هم نمي توانند مشکلي از مشکلاتش را حل کنند؛ او از همه منقطع مي شود و اضطرار خود را مي فهمد بنا بر این رو به غني مطلق مي آورد.

«الله» يعني کسي که همه مخلوقات در اضطرار خودشان به او توجه مي کنند. طريق رسيدن به معرفت هم في الجمله همين است. يعني اگر انسان عجز و اضطرارهاي خود را فهميد و در اين عجز و اضطرارها تکيه گاه هايش هم شکست - يعني احساس کرد هيچ کدام از اين تکيه گاه ها، توان اين که عجز من را برطرف کند و دست من را بگيرد ندارد- آن وقت به خدايي مي رسد که او غني مطلق، قادر مطلق و حي مطلق است و مي تواند به او تکيه کند. حقيقت توحيد هم همين است که انسان ذلت و کوچکي و فقر خود را بفهمد و غناي مطلقِ او را هم درک کند و در مقابل غناي او، اعلام فقر کند، در مقابل عزت او، احساس ذلت و عجز و ناتواني کند، در مقابل کبريايي او، احساس خشوع و کوچکي کند.

انسان هاي موحد، اين گونه هستند. انسان موحد اگر مي خورد، با بسم الله مي خورد. اگر نگاه مي کند، با بسم الله نگاه مي کند. اگر راه مي رود، با بسم الله راه مي رود؛ معنايش اين است که وقتي پا روي زمين مي گذارد، کاري به سفتي زمين ندارد. مي داند اين زمين به خودي خود، هيچ سفتي اي ندارد. اگر اراده الهي باشد و اسماي الهي زمين را نگه بدارد مي توانید روي اين زمين پا بگذاريد، اگر نگه ندارد، نمي توانید پا بگذاريد« إِنَّ اللَّهَ يُمْسِكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ أَنْ تَزُولا وَ لَئِنْ زالَتا إِنْ أَمْسَكَهُما مِنْ أَحَدٍ مِنْ بَعْدِهِ إِنَّهُ كانَ حَليماً غَفُوراً»(فاطر/41) او همين طور که مي داند در وسط دريا آب تکيه گاه خوبي نيست، نمي تواند روي آب بنشيند، مي داند روي زمين هم نمي تواند بنشيند. هوا، زمین و آب برای انسان موحد يکسان است و فرقي نمي کند. او مي داند اگر اراده الهي باشد، او را چه در آب و چه در زمین حفظ مي کند، اگر اراده الهي بالعکس شود، زمين انسان را فرو مي برد و آب او را حفظ مي کند. او فقر خود و غناي خداوند را مي فهمد و مي داند اين عجزها تکيه گاه مي خواهد و مي فهمد که همه تکيه گاه هاي ديگر هم مثل خود او شکننده هستند و همه احوالش حالتِ انسان غريق است.

بسیار تجربه شده است وقتي در زمستان زمين زير پاي انسان يخ زده، ده بار بسم الله مي گويد تا يک قدم بردارد ولي همين که اين يخ ها آب شد، دوباره يادش مي رود بسم الله بگويد، تصور مي کند که اين زمين نگه دارندة انسان است. لذا اگر انسان در انجام کارها به امکانات و حول و قوه خودش تکيه کند – مثلاً مي گويد من چشم دارم و مي بينم، بدون بسم الله مي بيند- منزلتي از شرک در وجود انسان پيدا مي شود. کسی که پا روي زمين مي گذارد ولی بسم الله نمي گويد یا غذا مي خورد ولی بسم الله نمي گويد، احساس مي کند گرسنه است و غذا هم او را سير مي کند! منزلتي از شرک در وجودش پيدا مي شود.

در یک حديث نوراني از امام صادق (عليه السلام) در توحيد صدوق نقل شده است که- همين حديث را از وجود مقدس حضرت اميرالمومنين هم نقل مي کنند- حضرت فرمودند اگر کسي (مومني) در امور خودش بسم الله نگفت، وَصمِه، آلودگي، قذارت و چرکِ اين کوتاهي در قلبش مي نشيند و خداي متعال براي اين که اين قذارت ها مرتفع شود، او (مومن) را مبتلا مي کند تا با ابتلاي، به اين توحيد برسد.(3) انسان موحد بايد در همه احوال تکيه اش به خدا باشد. اگر اين کار را نکرد، خداوند او را مبتلا مي کند.

در روایت دیگری می خوانیم فردی بر امام صادق (عليه السلام) وارد شد، پايش به چارچوب در گير کرد و زمين خورد. حضرت فرمودند: هر اشکالي که در کار شما پيدا مي شود و هر مصيبتي به شما وارد مي شود، خودتان مسئول هستيد. گفت: آقا ! من چه كار کرده بودم؟ فرمودند: چرا بسم الله نگفتي؟! در يک روايت ديگري در تفسير برهان آمده است، يکي از دوستان امير المومنين (عليه السلام) بر حضرت وارد شد، آن جا صندلي یا تختي بود، هنگام نشستن روي صندلي پايه صندلي لغزيد و او زمين خورد و پيشاني او شکست و عمق زخم به استخوان رسيد. این حادثه خيلي او را مضطرب کرد. حضرت اول با مهربانی او را آرام کردند و زخمش را مداوا نمودند بعد به او فرمودند: الحمد لله که خداي متعال مجازات دوستان ما را در دنيا قرار داده تا در آخرت از ثواب شان کم نشود و دشمنان ما گرچه ثواب و پاداشي ندارند ولي پاداش شان را در همين دنيا قرار داده تا در آخرت طلبکار خدا نباشند. راوي - اين صحابي حضرت - متوجه اهمیت مطلب شد كه امیر المومنین چه مي خواهند بگويند. به حضرت عرض کرد بفرماييد اشکال کارم کجا بود که اين حادثه برايم پيش آمد؟ حضرت فرمودند: چرا بسم الله نگفتي؟(4)

معناي اين سخن چيست؟ معنايش اين است که مومن وقتي روي صندلي مي نشيند، براي او هيچ فرقي بين صندلي و هوا نيست. اين طور نيست که تصور کند صندلی تکيه گاه محکمي است که مي شود رويش بنشيند، اگر خيال کند صندلی تکيه گاه محکمي است، با همين تکيه گاه زمينش مي زنند تا معلوم شود از اين صندلي کاري بر نمي آيد. انساني که در عافيت رو به خدا نياورده بود حالا که گرفتار شد، گرفتاري اش او را به سوي خدا مي آورد و شرکش را از بين مي برد. تا سالم است، بسم الله نمي گويد، همين که مريض شد، به تضرع مي افتد.

انحصار «عزت» و «کبریاء» برای خداوند

بنابر این توحيدي که به آن دعوت شديم، درک حقيقت الوهيت خداي متعال است و اين که او الله است و بقيه آلهه، هيچ شأني از الوهيت را دارا نيستند. ما فقير محض هستيم و غني محض اوست. ما فقيريم و صمد اوست. ما ذليليم، عزيز اوست. ما حقيريم، صاحب کبريا اوست. اين درک، چيزي است که از ما خواسته اند. نکته اي که حضرت امیر المومنین در خطبه قاصعه بيان فرمودند همين است: «الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَبِسَ الْعِزَّ وَ الْكِبْرِيَاءَ وَ اخْتَارَهُمَا لِنَفْسِهِ دُونَ خَلْقِهِ وَ جَعَلَهُمَا حِمًى وَ حَرَماً عَلَى غَيْرِهِ وَ اصْطَفَاهُمَا لِجَلَالِه وَ جَعَلَ اللَّعْنَةَ عَلَى مَنْ نَازَعَهُ فِيهِمَا مِنْ عِبَادِهِ»(5) حمد و ستايش مخصوص آن خدايي است که واجد حقيقت کبريايي است و اين دو خصوصيت را مختص خودش قرار داد و ديگران را از اين که وارد اين حريم شوند منع کرد.

خداوند حقيقتاً صاحب مقام کبريايي است و حقيقتاً عزيز است. «عزيز» معاني متعددي دارد. يک معنايش اين است که هرگز تحت نفوذ احدي نيست، هيچ اراده اي در او نافذ نيست. در لغت، به سرزمين هاي سخت و سنگلاخي که آب در آنها نفوذ نمي کند مي گويند ارض عزيز، نفوذناپذير. اين علامتِ جلالت است. خداي متعال «لبس العز و الکبرياء» حقيقتاً عزيز است. هيچ موجودي به هيچ نحو در او نفوذ ندارد. يکي از معاني صمد « مُصمَت » است. مصمت يعني نفوذ ناپذير، تو پُر. توپُر بودن در اين جا به معني تو پُري اجسام نيست. يعني اصلاً هيچ خلأي در او نيست که احدي نفوذ کند. به خلاف موجودات ديگر هيچ اراده اي در او راه نفوذ ندارد، دیگر موجودات درون تهي و تحت اراده غير هستند. غير در آنها نفوذ مي کند و با ارادة او حرکت مي کنند. ما گرسنه مي شويم، تشنه مي شويم، خسته مي شويم، غصه دار مي شويم، خوشحال مي شويم، دوباره سير مي شويم، خستگي مان مرتفع مي شود و... دائماً در حال تحوليم و اين تحولات، نفوذ غير در ما است. خداي متعال هيچ غيري در او نفوذ ندارد، صمد مطلق است و مابقي، همه تحت نفوذ اراده او هستند. غير از او هم هيچ صمدي نيست. همه ذليل اراده او هستند و او عزيز است.

بنا بر اين «او عزيز است» و ما باید اين عزت را درک کنيم و بفهميم در مقابل عزت او عزيز نيستيم. هر اراده اي بکند، در اعماق وجود ما جاري و نافذ است. اراده او است که ما را دگرگون مي کند. همه ما تحت نفوذ او هستيم اما اگر دقت نکنيم، تصور مي کنيم تحت نفوذ شرايط هستيم، عوامل دیگر و شرايط مادي روي ما اثر مي گذارند. کودک هستيم، رشد پيدا مي کنيم، نوجوان مي شويم، جوان مي شويم، مسن مي شويم، پير مي شويم، از دنيا می رویم. همه اين ها را تحت تاثير شرايط مي بينيم. ولي اگر کسي به مقام توحيد برسد، مي فهمد عزت او است که کار مي کند و ما همه تحت نفوذ او هستيم. دوم اين که حقيقتاً واجد کبريايي، او است. همه ی مِلک و مُلک عالم، از اوست. هم مالک و هم مَلِک همه هستي است. هيچ کس مالک هيچ چيزي در هستي نيست. ما هيچ مملکتي نداريم. همه مملکت ما، مملکت او است. قرآن می فرماید: «وَ لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْض»(نجم/31) و یا فرموده است: «لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ»(حدید/2) هر چه که ما احساس مي کنيم مالکيم، حقيقتاً هيچ مالکيتي نداریم. ما فقير محضيم و او مالک حقيقي است. خود ما هم حقيقتاً در مُلک و مِلک او واقع شديم. بنا بر اين اگر اين موجود اين طور است در مقابل عزت او، انسان نباید هيچ تعززي کند. در مقابل فرمان او، انسان هيچ مقاومتي نبايد کند. موجودي که ذلت خود را مي فهمد، نبايد جايي که به او حول و قوه دادند، در مقابل عزت و فرمان او مقاومت کند. کسی که کبريايي او و کوچکي و حقارت خود را فهميد، دائماً بايد خشوع باطني داشته باشد. انسان باید در مقابل کبريايي خدا خشوع، در مقابل عزت خداي متعال ذلت کند. انسان باید هر فرمان و هر اراده اي از طرف او آمد، با همه قواي خود اين اراده را در وجود خود جاري کند و در مقابل اين اراده کمترين مقاومتي نداشته باشد، حتي مقاومتي که به معني عدم رضايت است. گاهی انسان به فرمان عمل مي كند اما در واقع راضي نيست. در واقع اين عدم رضایت نوعي تعزز در مقابل عزت او است. و الا اگر همه كاره، اوست؛ هر چه او مي پسندد، بايد همان را پسنديد. حتي در مرز تسليم قلبي، انسان نبايد احساس نگراني از حكم خدا كند «فَلا وَ رَبِّكَ لا يُؤْمِنُونَ حَتّى يُحَكِّمُوكَ فيما شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمّ لا يَجِدُوا في أَنْفُسِهِمْ حَرَجًا مِمّا قَضَيْتَ و يسلموا تسليماً»(نساء/65)

بنابراين خضوع، خشوع و تذلل در مقابل عزت او، بايد به حدي برسد كه همه حول و قوه ما، مجراي فرمان او بشود و به جريان مشيت او رضايت داشته باشيم. خشوع ما در مقابل كبريايي او بايد به حدي برسد كه هيچ مِلكي و مُلكي براي خودمان قائل نشويم. همه عالم را مُلك او بدانيم. همه حول و قوه مان و امكاناتي را كه به ما داده شده، مُلك او بدانيم، مِلك او بدانيم و به او برگردانيم. اگر كسي نسبت به مملك وجوديش خودش بخواهد تصميم بگيرد، معنايش اين است براي خودش احساس مالكيت و مَلِكيت مي كند، كبريايي الهي را نپذيرفته، براي خودش مملكتي در عرض خدا به حساب آورده است.

در حديث عنوان بصري وقتي حضرت امام صادق ع به عنوان بصري فرمودند: «فَإِنْ أَرَدْتَ الْعِلْمَ فَاطْلُبْ أَوَّلًا فِي نَفْسِكَ حَقِيقَةَ الْعُبُودِيَّةِ وَ اطْلُبِ الْعِلْمَ بِاسْتِعْمَالِهِ وَ اسْتَفْهِمِ اللَّهَ يُفْهِمْكَ»(6) عنوان به حضرت عرض كرد عبوديت كه شرط رسيدن به نورانيت علم است چيست؟ حضرت فرمودند سه چيز شرط است. اول اين كه «أَنْ لَا يَرَى الْعَبْدُ لِنَفْسِهِ فِيمَا خَوَّلَهُ اللَّهُ مِلْكاً» عبد، آن است كه خودش را مالك نمي بينيد. مِلك را مِلك او مي بيند، خودش را امانتدار مي داند.

 بنابراين نكته دوم این است که در نصاب توحيدي كه از ما خواسته اند باید حقيقت الوهيت او را درك بكنيم. اله، کسی است كه همه شئون فقرِ ما متوجه اوست و او همه شئون غنا را دارد. اگر ما جاهليم، او عالم است. اگر ما عاجزيم، او قادر است. اگر ما ميّتيم، او حي است. اگر ما فقيريم، او غني است. مناجات كوفه حضرت امير (عليه السلام) را با همين نگاه ملاحظه بفرماييد «مولاي يا مولاي انت الغنيّ» غنا منحصر در اوست « أنت الغني و أنا الفقير و هل يرحم الفقير الا الغني»، «انت القادر و أنا العاجز»، «انت القوي و أنا الضعيف» بشماريد. اله يعني کسی كه همه آن شئون را دارد و من بخواهم يا نخواهم، همه شئونم وابسته به اوست. و لذا اگر حقيقتي اله است، هيچ كس نمي تواند مقام الوهيتش را سلب كند. و اگر موجودی اله نيست، با نام گذاري، اعتبار و قرارداد، اله نمي شود. خداوند حقيقتاً اله است و ما حقيقتاً - بخواهيم يا نخواهيم- عبد هستیم. او حقيقتاً عزيز است و ما حقيقتاً ذليل. او حقيقتاً صاحب كبريايي است، ما حقيقتاً حقيريم.

ماهيت امتحان توحيد

امتحان اساسي انسان هم به همين امتحان توحيد است كه انسان در منطقه اي كه به او حول و قوه دادند - جايي كه از حول و قوه ما خارج است كه ما مكلف نيستيم - از تأله، خشوع و خضوعِ در مقابل او خارج نشود. همه افعالش عين خضوع و عين سجده باشد. حول و قوه او هر جا جاري مي شود، دنبال اراده رب باشد. با همه وجود، افتقار به رب و افتقار به اله داشته باشد و همه امتحان انسان هم همين است كه آيا خودي، إنّيتي، تعزّزي، كبريائي، استكباري در خودش مي بيند يا نمي بيند. اين مضمون خطبه قاصعه است. حضرت فرمودند خداي متعال دو چیز را قُرُقگاه خودش قرار داده: كبريا و عزت.

ممكن است كسي که صاحب كبريايي و عزت نيست در مقابل خدا و فرمان او تعزز كند و بگويد من تسليم نمي شو؛ در مقابل كبريايي خدا استكبار كند، احساس خشوع و فقر و نداري و نيستي نكند. احساس كند من هم بالاخره واجد يك مملكتي هستم و استكبار كند، يعني به خودش كبريايي ببندد، دنبال اين باشد كه يك كبريايي اي براي خودش دست و پا بكند. در استكبار، مفهوم طلب وجود دارد به خود بستن، طلب كردن، جستجو كردن براي خود. حضرت فرمودند خداي متعال ملكوت عالم و ملائكه را اين طور امتحان كرد، آدم را از گِل آفريد و فرمود از روحم كه در او دميدم، بر او سجده كنيد « فَإِذا سَوّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحي فَقَعُوا لَهُ ساجِدينَ»(ص/72) وقتي از روح خود در آدم دميد، همه مأمور به سجده شدند. حضرت امیر المومنین فرموند همه ملائكه، امتحان را پس دادند و با همين امتحان پس دادن، به عبوديت رسيدند. حقيقت عبودیت در آنها محقّق شد و به فرمایش حضرت براي اين كه اين امتحان واقع شود، خداي متعال آنها را به مجهولات شان امتحان كرد، حقيقت نورانيت آدم را در پرده قرار داد. «وَ لَوْ أَرَادَ اللَّهُ أَنْ يَخْلُقَ آدَمَ مِنْ نُورٍ يَخْطَفُ الْأَبْصَارَ ضِيَاؤُهُ وَ يَبْهَرُ الْعُقُولَ رُوَاؤُهُ وَ طِيبٍ يَأْخُذُ الْأَنْفَاسَ عَرْفُهُ لَفَعَلَ وَ لَوْ فَعَلَ لَظَلَّتْ لَهُ الْأَعْنَاقُ خَاضِعَةً وَ لَخَفَّتِ الْبَلْوَى فِيهِ عَلَى الْمَلَائِكَةِ» (7) اگر خدا مي خواست آدم ع را از يك نوري بيافريند كه همه چشم ها را خيره كند و از بوي عطري كه همه شامه ها را متحير بكند اين كار را مي كرد، امتحان ملائكه هم آسان مي شد. در این جا مقصود، خلقت روحش نيست، بلکه خلقت جسمش منظور است. تعبیر «أن يخلق آدم» يعني جسمش را بیافریند. «إِنِّي خالِقٌ بَشَراً مِنْ صَلْصالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ»(حجر/28) اين، خلقتِ جسماني است. چون «خلقت» در قرآن فقط به معناي اصل ايجاد نيست؛ از مراتب تعيّني هم كه به موجود مي دهند تعبير به «خلق» مي شود، «ثَُُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظاماً»(مومنون/14) از هر مرحله اي به «خلق» تعبير مي شود. اگر خداي متعال مي خواست جسم آدم را - همين جسمي كه روح در آن پنهان شده و آنها مي بينند و براي شان مكشوف است - از يك نور و از يك مقامي مي آفريد كه همه سجده كنند، اين ديگر امتحان نبود. براي اين كه امتحان واقع شود، آن حقيقت را در قالبي پوشش داد بعد فرمود سجده كنيد. ملائكه همه سجده كردند و به مقام عبوديت رسيدند، به كبريايي و عزت امتحان شدند؛ در مقابل كبريايي و عزتِ خدا تزلل و خشوع كردند لذا به مقام عبوديت رسيدند.

امیرالمومنین فرمود ابليس در مقابل اراده خدا، عصبيت به خرج داد «تَعَصَّبَ عَلَيْهِ لِأَصْلِهِ»(8) نگفت من خودم كسي هستم! گفت «من را آفريدي» ولي بعد از آفرينش، به اصل خودش تكيه كرد. گفت بالاخره من را از آتش آفريدي «خَلَقْتَني مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طينٍ»(اعراف/12) بالاخره من شأني براي خود دارم، اين مي شود استكبار، در مقابلِ خداي متعال، براي هر چيزي شأن قائل بشويد و او را به خودتان نسبت بدهيد؛ و لو اين كه بگوييد «تو به من دادي، اين كه به من دادي احترام دارد»!! هيچ چيزي در مقابل خود خداي متعال، احترام ندارد. بعد فرمود «تعصب عليه لأصله» تا خلاصه حضرت مي گويند «فَعَدُوُّ اللَّهِ إِمَامُ الْمُتَعَصِّبِينَ وَ سَلَفُ الْمُسْتَكْبِرِينَ»(9) همه استكبارها و همه عصبيت ها به او بر مي گردد. «خشوع» يعني نفي عصبيت، يعني این که چيزي در مقابل خدا نيست. خدا اگر بگويد در مقابل يك چوب هم سجده كنيد، او مي گويد بايد سجده كرد. «عصبيت» يعني يك شأني قائل شدن و به اين شأن تكيه كردن، مقابل فرمان او ايستادن.

حقيقت «روح»

یک نكته را هم در باره روح از يك روايت بگويم. در يك روايت نوراني كسي از حضرت امير (عليه السلام) سوال كرد: آقا! «روح» غير از ملائكه است؟ از شما نقل شده كه شما فرموديد روح، غير از ملائكه است. حضرت فرمودند همين طور است. بعد آن آقا اشكال كرد گفت: آقا! كس ديگري اين حرف را نمي زند. حضرت فرمودند: «إِنَّكَ ضَالٌّ تَرْوِي عَنْ أَهْلِ الضَّلَالِ»(10) خودت هم گمراهي، آنهايي هم كه از آنها نقل مي كني گمراه هستند. در مقابلِ «حقيقت هدايت» از ديگران حرفي نبايد زد. بعد حضرت برايش استدلال آوردند «يُنَزِّلُ الْمَلائِكَةَ بِالرُّوحِ »(نحل/2) در آیه ای دیگر فرمود: «فَإِذا سوَّيتُهُ و نَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحي فَقَعُوا لَهُ ساجِدين»(ص/72) فرمود: روح، آن است كه همه ملائكه در مقابل او سجده كردند. در تعبیر آیه دقت کنید، نمی فرماید «فَإِذا نَفَخْتُ فيهِ روحي» بلکه می فرماید «فَإِذا نَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحي» اين «مِن» هم مِنِ تبعيضيه نيست. آن روح تكه تكه نمي شود، تا در هر پيغمبري يك قسمتش قرار بگيرد. این «مِن» نَشويه است. روحي كه در انبياء است، از آن روح ناشي مي شود، شعاع آن روح است. حالا «حقيقت روح چيست؟» اجمالاً بیان مي کنم. در روايات فرمودند: «فَنَحْنُ رُوحُ اللَّهِ وَ كَلِمَاتُهُ»(11) - رواياتش مفصل است، در احتجاج هم از امیرالمومنین نقل شده است - حقيقت كلمه روح و روح الهي، همان حضرات معصومين (عليهم السلام) هستند كه شعاعي از او در وجود آدم قرار گرفت و مسجود ملائكه شد. يهودي به حضرت عرض كرد: آقا! آدم اين مقام را داشت كه ملائكه در مقابلش سجده كردند، پيغمبر شما چه داشت؟ حضرت فرمودند درست است، جناب آدم صفي الله اين مقام را داشت، همه ملائكه در مقابلش سجده كردند ولي توجه داريد كه اين سجده - حضرت توضيح مي دهند - عبادتِ آدم نبود، عبادت خداي متعال بود، طاعت او بود و به اذن الله تعظيم در مقابل حضرت آدم و اقرار به عظمت او در درگاه خداي متعال بود، اين اقرار، اقرار به مقامات خليفة الله است.حضرت فرمودند خداي متعال چیز بالاتری را براي پيغمبر ما قرار داده. خداي متعال با ملائكه، در جبروت عالم، بر او صلوات مي فرستند و همه مكلف به صلوات هستند و اين صلوات، از آن سجده بالاتر است.

این سوال قابل طرح است که چرا اين صلوات از آن سجده بالاتر است؟ معناي صلوات چيست؟ پاسخ در جای دیگری باید توضیح داده شود. در این جا فقط اجمالاً بیان كردم كه امتحانِ همه مخلوقات، به توحيد است، آیا در مقابل عزت او، تعزز مي كني يا نه؟ در مقابل كبريايي او، استكبار مي كني يا استكبار نمي كني؟ در مقابل الوهيت او، سر باز مي زني، تفرعنِ نفس داري، انّيتي داري؟ يا او اله است و ما همه ساجد و عابد و اهل پرستش. او غني است و ما فقير. همه شئون غنا در او هست و همه شئون فقر در ما. همه شئون قدرت در اوست، همه شئون عجز در ما. اين امتحان را هم بعد توضيح مي دهم.

فعلاً اين قسمت را فقط اشاره مي كنم بعداً توضیح مي دهم كه سجده در مقابل الوهيت خداي متعال چطور واقع شد. وقتي ملائكه مي خواهند به سجده در مقابل خداي متعال امتحان بشوند، به سجده در مقابل خليفة الله امتحان مي شوند. يعني خشوع در مقابل الوهيت خداي متعال از بستر طاعت خليفة الله عبور مي كند. ان شاء الله توضيح خواهم داد كه مجاري الوهيت در عالم، حضرات معصومين هستند. و لذا تأله، بدون تولي به ولايت آنها و خشوع در مقابل آنها و طاعت آنها در عالم واقع نمي شود. كسي كه خشوع نكند، موحد نيست. لذا ابليس «وَ كانَ مِنَ الْكافِرينَ»(بقره/34) با اين كه طبق فرموده امیر المومنین در همین خطبه قاصعه شش هزار سال عبادت داشت «لَا يُدْرَى أَ مِنْ سِنِي الدُّنْيَا أَمْ مِنْ سِنِي الْآخِرَةِ»(12) در روايات ديگر است به خداي متعال عرضه داشت خودت را هر چه بگويي سجده مي كنم، ولي چون «وَ كانَ مِنَ الْكافِرينَ» رجم شد و قرآن فرموده است: «فَإِنَّكَ رَجيمٌ»(ص/77)

بنابراين حقيقت دين و حقيقت آنچه انبياء الهي ما را به آن دعوت كردند، چيزي جز توحيد نيست. و حد نصاب توحيد، همين كلمه «لا اله الا الله» است. لذا «كَلِمَةُ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ حِصْنِي فَمَنْ قَالَهَا دَخَلَ حِصْنِي وَ مَنْ دَخَلَ حِصْنِي أَمِنَ مِنْ عَذَابِی»(13) يك مقام است مقام لا اله الا الله، مقام حقيقي است و اجمالش اين است كه حقيقتاً خداي متعال، اله همه هستي است و الوهيت او در همه هستي جاري است و حقيقتاً صاحب مقام الوهيت است. يعني اگر هيچ مخلوقي را هم خلق نمي كرد، باز او اله بود. و بعد هم كه خلق كرده، الوهيت او در همه عالم جاري است «وَ هُوَ الَّذي فِي السَّماءِ إِلهٌ وَ فِي الْأَرْضِ إِلهٌ»(زخرف/84) «لَوْ كانَ فيهِما آلِهَةٌ إِلاّ اللّهُ لَفَسَدَتا»(انبیاء/22) «قُل لَوْ كانَ معه آلِهَةٌ کما يقُولُون اذاً لابتَغَوا إلي ذي العَرشِ سَبيلاً»(اسراء/42) «وَ ما كانَ مَعَهُ مِنْ إِلهٍ إِذاً لَذَهَبَ كُلُّ إِلهٍ بِما خَلَقَ وَ لَعَلا بَعْضُهُمْ عَلى بَعْضٍ»(مومنون/91) هيچ الهي جز او نيست. حقيقتاً قبل از خلقت، اله بوده، بعد از خلقت هم واجد مقام الوهيت است و الوهيت او در همه عالم جاري است. و همه عالم بخواهند يا نخواهند، ذليل آن الوهيت هستند، فقير غناي او هستند، متأله به الوهيت او هستند، طوعاً أو كرهاً. معناي توحيدي كه از ما مي خواهند، اين است و امتحان ما همین است.

لذا باید با همه وجود و با همه شئون حيات مان - در دامنه آن حول و قوه اي كه به ما دادند - در مقابل اين الوهيت، در مقابل اين كبريايي و عزت، خشوع، خضوع، تذلل و تواضع داشته باشيم. يعني پلك زدنمان هم بدون تواضع نباشد، مستكبرانه نباشد. حرف زدن مان هم مستكبرانه نباشد. چون كسي كه آن طور كه دلش مي خواهد، حرف بزند، در واقع خودش دارد بر خودش الوهيت مي كند ، خودش اين جا اله خودش است، خودش را واجد مُلك و مِلك مي بيند، استكبار و تعزز مي كند. اگر انسان در نگاه كردنش ساجد باشد، طبيعتاً آن طور نگاه مي كند كه او مي خواهد. اراده او در پلك زدنش، در حرف زدنش، در راه رفتنش، در نگاه كردنش جاري مي شود و اين مي شود توحيد. موحد كسي است كه همه شئون حياتش در مقابل الوهيت او متألّه، متحيّر، ذليل و خاضع است و همه حول و قوه اش مُستغرَقِ در الوهيت او و سجده در مقابل او و پرسش او و خواستن او و افتقار به او و عمل به رضاي او است. اين ها همه شئونِ يك معنا هستند كه من با عبارات مختلف عرض مي كنم. اين چيزي است كه خداي متعال از ما خواسته است.

انقطاع از غیر خدا، نتیجه توحید

نتيجه اين توحيد چيست؟ نتيجه اين توحيد هم خيلي روشن است. اگر كسي به اين نقطه دست یافت كه در مقابل الوهيت او سجده كرد و از ساير آلهه آزاد شد و هيچ خشوع و تواضع و تذلّل و محبت و اعلام افتقار و طلبي از غير او نداشت، تكيه اي به غير او نكرد، طبيعي است كه نتيجه اش اين است كه از حجاب ها نجات پيدا مي كند. حجاب هاي ما مربوط به شرك ماست، حجاب ها از آلهه اي است كه ما براي خودمان قرار مي دهيم. چون فقيريم، به اين اسباب تكيه مي كنيم و اين اسباب هم حجاب ما مي شوند ، ما فقير اسباب و وابسته به آنها مي شويم، آنها تكيه گاه مان مي شوند، به آنها اعتماد مي كنيم، خوف مان از آنها مي شود، رغبت مان به آنها مي شود. پول در جيب مان باشد، خيال مان راحت است؛ نباشد، مي ترسيم. زمين زير پاي مان باشد، خيال مان راحت است. در كشتي كه مي نشينيم، مضطربيم. در هواپيما كه مي نشينيم، مضطربيم. تكيه به اسباب يعني همين. تا سالم هستيم، خيال مان راحت است. همين كه مريض مي شويم، اين اسباب از كار مي افتد، وحشتِ مرگ ديوانه مان مي كند. در حالي كه كسي كه فقط به او تكيه مي كند، در همين دنيا به موت اختياري رسيده، كاري به چشم و گوش و دست و زبان ندارد.

مگر مرگ چيست؟ مرگ اين است كه اين امكانات از آدم گرفته مي شود؛ خب گرفته بشود! خدا كه از آدم گرفته نمي شود. كسي كه به اين ها تكيه نداشته، از اين ها منقطع شده، و در مقام «بسم الله» است، به مقام موت اختياري مي رسد. حاصل اين كه انسان از تأله به غير، از كبريايي و استكبار نفس خود خارج بشود چيست؟ از پرستش غير، از تكيه به غير كردن، از غير خواستن، خود را فقير غير ديدن، خود را ذليل غير ديدن آزاد شود، حاصل این ها چیست؟ من وقتي آب مي خورم، تكيه به آب مي كنم، خودم را فقير اين آب مي دانم، ذليل اين آب مي دانم. با بودنش آرام هستم، با نبودنش مضطرب هستم. كنار چشمه خوشحالم، در كوير مضطرب هستم. انسان موحد و متوكل، انساني است كه كوير و كنار چشمه برايش فرقي نمي كند. آن جايي كه كنار چشمه است، مُعتمِد نیست كه سيرآب مي شود. ممكن است خداي متعال بخواهد كنار چشمه، آدم را با تشنگي بميراند. آنجايي كه در كوير است ناراحت نیست. چون مي داند خداي كوير و خداي دريا يكي است. نتيجه اين مي شود که حجاب ها از او برداشته مي شود.

به اندازه اي كه انسان سجده و خشوع مي كند و نور سجده در وجودش مي آيد، حجب ظلماني برداشته مي شوند. تا حالا چشم و گوش و دست و زبان خودش را مي ديد، با اين ها كار مي كرد؛ حالا ديگر با «بسم الله» كار مي كند. زبان داشته باشد یا نداشته باشد، براي او فرقي نمي كند. وقتي هم حرف مي زند، نمي گويد زبانم سالم است، خيالم راحت است. مي داند آناً فآناً (لحظه به لحظه) حول و قوه الهي در عالم جاري است، اسماء الهي است که كار مي كند. ديگر به ماه و خورشيد و اين ها تكيه نمي كند. به هر جاي عالم كه نگاه مي كند، اسماء الهي را در عالم مي بيند و حجاب ظلماني از او برداشته مي شود، به اسماء الهي مي رسد. تا اين كه اسماء الهي را هم با نور سجده خََرق مي كند (می شکافد) «وَ أنِر أبصارَ قلوبِنا بِضياءِ نظرِها إليك»(14) وقتي نظر انسان از خودش برداشته شد و نگاه به سوي او داشت و سجده كرد، پرتوي اين نگاه، قلب را نوراني مي كند، بعد حجب ظلماني برداشته مي شود، كم كم حجاب نوراني هم برداشته مي شود. وقتي اسماء حسني را در عالم مُلك مي بيني، ديگر محجوب به حجاب ظلماني نيستي، با خدا سر و كار داري اما خدا را در عالم مُلك مي بيني.

حجاب عالم مُلك را برمي دارند «نُري إِبْراهيمَ مَلَكُوتَ السّماواتِ و الأرضِ»(انعام/75) مي بيند همه اين عالم در مقابل آن عالم يك حلقه است. بعد اسماء الهي را در آن عالم مي بيند، مي فهمد تا حالا خداشناس نبوده. تا به لقاء رب مي رسد، به جايي كه مقام لقاء دست مي دهد؛ حالا هر چه كه هست، نمي خواهم مقام لقاء را توصيف كنم، چون محل خلاف است كه اين مقام چه مقامي است. لقاء براي چهارده معصوم، بدون حجاب است ولی براي بقيه، من باور ندارم لقاء بدون حجاب باشد. يعني واسطه در اين لقاء، چهارده معصوم هستند. انسان مي رسد به مقام درك حقيقت نورانيت معصوم، اسم اعظمِ اعظم الهي را درك مي كند. نتيجه اين توحيد اين مي شود. همه ثوابها، همه درجات ثواب و بهشت هم، همين است يعني سير در عوالم توحيد و بهره مندي از نِعَم توحيد و ابتهاج به توحيد، لذت از ذكر و سرور به قرب و... «أسْتَغْفِرُكَ مِنْ كُلِّ لَذَّةٍ بِغَيْرِ ذِكْرِكَ، وَ مِنْ كُلَّ راحَةٍ بِغَيْرِ اُنْسِكَ، وَ مِنْ كُلِّ سُرُورٍ بِغَيْرِ قُرْبِكَ وَ مِنْ كُلِّ شُغلٍ بِغَيْرِ طاعَتِكَ»(15) اين يك منزلت است. آنچه ما به آن دعوت شديم یعنی توحيد به اين معنا است. معناي اين توحيد اين است كه انسان از همه انّيت ها خارج شود. اين كه «يك خدايي هست» براي توحيد كافي نيست. خدا هست و ما هيچ هستيم. خدا هست و ما فقير محضيم. او اله است و ما متأله. او رب است و ما مربوب. او خالق است و ما مخلوق. او رازق است و ما مرزوق. او معبود است و ما عابد. اين است معنای توحيد. اين كه همه حول و قوة من در مقابل عظمت او، كبرياي او و عزت او، سجده بكند و فرمانبر محض بشود؛ اين يك منزلت از توحيد است كه حقيقت توحيد است.

ولايت، مرتبه دوم توحید / پذیرش سرپرستی خداوند در همه شئون

مرتبه بعدی توحید في الجمله اين است كه خداي متعال نسبت به مومنين، مقام سرپرستي و ولايت دارد. پذيرش ولايت او، يعني سرپرستي او را بر خود بپذيري و هر چه او مي خواهد در مورد خودت بپذيري و تسليم باشي و بلكه بالاتر راضي باشي - يعني با مقام تسليم و رضا، ولايت او را قبول كردن و همه حول و قوه را به ولايت او سپردن - اين همان مقامي است كه «أَلا إِنَّ أَوْلِياءَ اللَّهِ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ»(یونس/62) شايد اين همان مقامي است كه در آيه از آن به مقام «امانت» تعبير شده. البته این مطلب نیاز به توضیح دارد. يعني اگر كسي به اين جا رسيد، آن امانت الهي را به او مي دهند. حقيقت ولايت حضرت حق را - كه آن امانت الهي است - به او اعطاء مي كنند و صاحب مقام امانت مي شود، امانتي كه از آن خداست، خدا نگهبان اوست و به دست غير اهلش هم نمي افتد. به كسي اين امانت را مي دهند كه پذيراي اين امانت و اهل اين امانت باشد. اگر انسان به اين جا رسيد، صاحب مقام ولايت مي شود. پس در منزلت دوم توحيد معناي نازل تري پيدا مي كند و معنايش اين است كه ولايت خدا را بر خودت قبول كني، او ولي باشد و تو متولي، او با تمام وجود سرپرستي كند و تو جريان ولايت و سرپرستي و نور هدايت او را در حول و قوه خودت - آن جايي كه به تو حول و قوه دادند - بپذيري. البته اگر كسي هم نپذيرفت از الوهيت خداي متعال خارج نمي شود، تحت الوهيت و ربوبيت است ولي از تحت ولايت بيرون مي رود و خداي متعال بر او ولايت نمي كند. خداي متعال بر كسي ولايت مي كند كه الوهيتش را پذيرفته، پذيرفته كه بايد ساجد محضِ در مقابل خدا باشد، پذيرفته كه خدا ولي باشد و او متولي، آن وقت خدا بر او ولايت مي كند. الوهيت خداي متعال در همه عالم جاري است «هُوَ الّذي فِي السّماءِ إِلهٌ وَ فِي اْلأَرْضِ إِلهٌ و هوَ الحكيمُ العليمُ» اما آن ولايت و سرپرستي خاص كه هدايتِ به نور و سرپرستي نسبت به عالم انوار است، مخصوص عده اي است كه الوهيت خداي متعال را قبول مي كنند. آن ولایت به ميزاني است كه انسان ها سجده مي كنند، خودسپاري و خشوع مي كنند، از خود فاصله مي گيرند و خوديتي ندارند، به ميزاني است كه تسليم اراده و خواست او و ولايت او مي شوند و تا مقام رضاي به ولايت او پيش مي روند كه مُبتَهِج به سرپرستي او هستند. او هر كاري نسبت به اين ها كند، لذت مي برند. آن چه دستور مي دهد، عمل مي كنند، با اشتياق و نه با كراهت، با شوق و رغبت و رضا عمل مي كنند. و آن چه هم كه خارج از اختيار آنها است، او درباره شان تصميم مي گيرد و آنها مُبتَهِج به اراده او هستند.

کسانی که به اين مقام برسند متناسب با درجات شان - چون درجاتی وجود دارد - خداي متعال بر آنها ولايت اعمال مي كند و تحت ولايت واقع مي شوند و اين ولايت، ولايت نور و هدايت به نور است «اللّهُ وَلِيّ الّذينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظّلُماتِ إِلَى النّورِ» اين موحدين به وسيله ولايت خداي متعال، آرام آرام به سمت سرچشمه نور و حقيقت توحيد و حقيقت لقاء حركت مي كنند كه نتيجه اش لقاء خواهد بود که در آیه فرمود: «قُلْ إِنّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحى إِلَيّ أَنّما إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ»(کهف/110) یعنی همه وحي در اين خلاصه مي شود که «أَنّما إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ» و نتيجه توحيد هم مقام لقاء است. اين چه مقامي است كه انسان از آلهه و از اضطراب و شرك بت ها آزاد بشود و بعد به مقام امنيت و قرب و لقاء و رضوان برسد؟

در ادامه هم می فرماید: «فَلْيَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا يُشْرِكْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً» که درباره اين دو بعداً با رواياتش توضیح مي دهم كه راه رسيدن به مقام لقاء و رضوان، عمل صالح و اخلاص است. عمل صالح و اخلاص چيست؟ در روايات مي خوانيم كه عمل صالح، معرفة الامام و معرفة الائمه است. اخلاص هم يعني اخلاص در تولي، نباید در ولايت شرك باشد. البته اين مطلب را بايد توضيح بدهيم. اجمالش همين است كه مقام دومي كه در توحيد بايد مورد توجه قرار بگيرد، اين است كه انسان بايد ولايت خداي متعال را هم بر خودش بپذيرد.

رابطه میان الوهیت، ولایت و شریعت

الوهيت خداي متعال، عام است. «اللّهُ وَلِيّ الذينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظّلُماتِ إِلَى النّورِ وَ الّذينَ كَفَرُوا أَوْلِياؤُهُمُ الطّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النّورِ إِلَى الظّلُماتِ أُولئِكَ أَصْحابُ النّارِ هُمْ فيها خالِدُون» يكي از شئون الوهيت، ولايت بر مومنين است. اين ولايت چيست؟ سير از ظلمات به سمت نور. حال اگر كسي به الوهيت و ولايت خداي متعال كافر شد، اين نعمت را كفران و چشم پوشي كرد، از نعمت الوهيت خداي متعال و از ولايت او اعراض كرد، طاغوت ولی او خواهد شد و او را به سوی ظلمات می برد. پس دو ولايت پيدا مي شود، ولايت نور و ولايت ظلمت. پايان يكي، رسيدن به سرچشمه نور و رحمت و لقاء و جنت رضوان و امثال اين ها است. پايان يكي هم «أَصْحابُ النّارِ هُمْ فيها خالِدُونَ».

اين قدم اول بحث بود. بعد از اين اگر خداي متعال توفيق بدهد بحث نسبت بين الوهيت و ولايت خداي متعال را با ولايت اولياء معصوم عرض مي كنيم، بعد هم نسبتش را با شريعت، كه اين سه ضلع توضيح داده بشود: توحيد و الوهيت، ولايت، شريعت. شريعت هم اعم از احكام، اخلاق و معارف است. اين ها همه نازله ولايت هستند و ولايت نازله الوهيت و مجراي الوهيت در عالم است. اگر خداي متعال توفيق داد این بحث را عرض مي كنيم، تا آرام آرام به این مطلب برسيم که ظاهر دينداري تمسك به شريعت است، باطنش تولي به ولايت و باطن باطنش مي شود تأله به الوهيت. حقيقت دين هم جريان «توحيد، ولايت، شريعت» در عالم است. دينداري هم عبارت است از متشرع بودن به شرايع، متولي بودن به ولايت، متأله بودن به الوهيت. هر مرتبه اي، باطن مرتبه قبلي است. براي سلامتي امام زمان(عج) صلوات بفرستيد. اللهم صلّ علي محمد و آل محمد.

پی نوشت ها:

(1) توحید صدوق، ص231

(2) همان.

(3) توحید صدوق، ص231

(4) بحارالانوار، ج73، ص305

(5) نهج البلاغه، خطبه 192 (قاصعه)

(6) بحارالانوار، ج1، ص 225

(7) نهج البلاغه، خطبه 192 (قاصعه)

(8) همان

(9) همان

(10) اصول کافی، ج1، ص 274

(11) بحارالانوار، ج26، ص 291

(12) نهج البلاغه، خطبه 192 (قاصعه)

(13) بحارالانوار، ج49، ص127

(14) فرازی از مناجات شعبانیه

(15) مفاتیح الجنان، مناجات خمس عشر، مناجات الذاکرین