بسمالله الرحمن الرحیم
تقریر فلسفه اصول، جلسه 106 – سه شنبه 28-01-1403
استاد میرباقری
مقدماتی برای ارتقاء مفهوم حکم
مقدمه
همانطور که گفته شد یکی از مهمترن مبادی حکم، مباحث کلامی است که در علم کلام به صورت مفصل باید به آن پرداخته شود و در اینجا به مقداری که به مباحث علم اصول مربوط است به آن اشاره شد. در این مبحث اولاً این نکته بیان شد که دین صرفاً احکام «ارزشی، توصیفی و تکلیفی» نیست، بلکه باطن دین الوهیت خدای متعال و ولایت اولیاء الهی است و مناسک آن همین احکام ارزشی، توصیفی و تکلیفی هستند؛ لذا باطن این احکام ولایت و سرّ آن الوهیت خدای متعال است. در این راستا نسبت احکام و الوهیت و ولایت بررسی شد.
نکته دوم غایت دین بود؛ در این مبحث بیان شد که اولاً غایت دین سرپرستی رشد اختیار عباد است و به تبع آن حکم موضوعات بیان شده است. به عبارت دیگر غرض اصلی دین رشد اراده است لذا احکام آن بالاصالة مربوط به رشد اراده است و احکام موضوعات به تبع آن بیان شده است؛ و ثانیاً سرپرستی رشد به سمت تکامل دائمی تقرب به خدای متعال است.
نکته سومی که بیان شد جامعیت دین بود؛ در این باره سه نکته مهم بیان شد، یکی اینکه دین تنها مربوط به افعال مکلفین نیست بلکه همه قوای قلبی، عقلی و حسی انسان تحت سرپرستی دین قرار میگیرد؛ و دوم اینکه اراده انسان گاهی در سطح تبعی ملاحظه میشود که افعالی مثل نماز و روزه را اتیان میکند و گاهی در سطح تصرفی ملاحظه میشود که با خلاقیت خود موضوعات جدیدی را ایجاد میکند، و دین همه لایههای مختلف اراده را سرپرستی میکند. سومین نکته هم این بود که دین علاوه بر حوزههای حیات فردی انسان، حوزههای حیات اجتماعی و تاریخی را نیز سرپرستی میکند و فقط ناظر به حیات فردی نیست. در این راستا بیان شد که سطح تفقه کنونی که ثمرهاش در رسالههای عملیه دیده میشود برای سرپرستی همه این لایهها کفایت نمیکند و باید این سطح از تفقه ارتقاء داده شود.
نکته چهارم رویکردهای مختلفی بود که در تفقه وجود دارد؛ دراین باره بیان شد که گاهی با رویکرد فقه موضوعات وارد مسائل فقهی میشویم که عقبه هزار ساله متقن و دارای حجیتی در این زمینه وجود دارد؛ اما در کنار این رویکرد، دو رویکرد دیگر هم وجود دارد که میتوان با این دو وارد فقه شد؛ یکی رویکرد فقه نظامات و دیگری رویکرد فقه سرپرستی.
نسبت جامعیت دین با منطق
مطلب دیگری که در ادامه تبیین خواهد شد گرچه مربوط به جامعیت دین است اما مقدمهای برای ورود به این بحث است که پرداختن به مباحث حکم علاوه بر مبادی کلامی که ارزشی هستند، مبادی منطقی نیز دارد. یعنی همانطور که ارتقای کلام باعث میشود که تحلیل حکم متفاوت شود، ارتقاء رویکرد منطقی و هستیشناسانه پرداختن به حکم نیز باعث تفاوت در تحلیل از حکم میشود. در تفقه فعلی نیز حاکم شدن ارتکازات بینشی خاصی باعث شده است که تفقه ما محدود به فقه موضوعات شود.
نکتهای که در باب جامعیت دین درصدد دنبال کردن آن هستیم نسبت قوای روحی، ذهنی و حسی انسان با دین است. یکی از رویکردهای رایج این است که انسان حوزههای معرفتی عقلانی، شهودی و تجربی دارد و از طرف دیگر هم علوم دیگری وجود دارد که وحیانی است. در این نگاه حوزههای مختلف معرفت انسان ارتباطی به حوزه علوم وحیانی ندارد.
اگر حوزههای مختلف معرفت به صورت مستقل ملاحظه شود طبیعتاً طبقه مرجع در هریک از حوزههای معرفتی متفاوت با حوزه دیگر است. اگر کسی به دنبال علوم تجربی باشد نباید سراغ عالِم دین بیاید بلکه باید سراغ شخصی برود که در علوم تجربی خبرویت دارد. یعنی اگر کسی بیمار میشود سراغ فقیه نمیرود بلکه سراغ پزشک میرود و پزشک هم در طبابت خود کاری به دین ندارد الا مراعات خطوط قرمزی مثل لمس و نظر به نامحرم و اکل و شرب محرمات در داروها و امثال آن. همچنین در مهندسی، معماری، شهرسازی، کشاورزی، صنعت و امثال آن متخصصین هر رشتهای طبقه مرجع در آن مسئله هستند. بلکه همانطور که در این مسائل باید به متخصص رجوع کرد و ارتباطی به عالم دین ندارد، ارتباطی به انبیاء علیهم السلام هم ندارد.
بنابراین طبقات مرجع مختلفی در عرض معارف دینی و در عرض انبیاء علیهم السلام ایجاد میشود و در این صورت این مسئله به وجود میآید که آیا این طبقات باهم هماهنگی دارند یا در مواردی به تعارض و تنافی بین طبقات مرجع دچار میشویم؟ در پاسخ به این سؤال یکی از دیدگاههای رایج این است که از آنجا که همه علوم ناظر به کشف واقع هستند و واقع هم یک امر بیشتر نیست پس هماهنگی بین حوزههای مختلف معرفتی به صورت قهری واقع میشود.
یکی از دیدگاههای دیگر این است که گریزی از چالش بین این حوزهها نیست؛ و این چالشها و تعارضها باید با مشارکت همه طبقات مرجع مرتفع شود. این دیدگاه برخاسته از این نگاه است که هریک از این حوزههای معرفتی معیار صحتی دارند که مربوط به همان حوزه است و ارتباطی با دیگری ندارد و در مقام داوری هم نمیتوان یک حوزه معرفتی را حاکم بر حوزههای دیگری کرد، لذا همه طبقات مرجع باید تفاهم کرده و مشکل را حل کنند. یعنی انبیاء علیهم السلام باید به حرف دانشمدان گوش فراداده و آنها هم کلام انبیاء علیهم السلام را بشنوند و در یک تصمیم جمعی مشکل را حل کنند؛ چنانچه در قرآن کریم میفرماید: «مِنَ الَّذینَ هادُوا یحَرِّفُونَ الْکلِمَ عَنْ مَواضِعِهِ وَ یقُولُونَ سَمِعْنا وَ عَصَینا وَ اسْمَعْ غَیرَ مُسْمَعٍ وَ راعِنا لَیا بِأَلْسِنَتِهِمْ وَ طَعْناً فِی الدِّینِ» یعنی مواجهه برخی از اهل کتاب با حضرت این است که ما کلام تو را شنیدیم و شما هم باید کلام ما را بشنوید! در این بیان دوم در واقع این عقل است که بین دستگاه انبیاء علیهم السلام و حوزههای معرفتی دیگر هماهنگی ایجاد میکند و همه حوزهها تابع عقل میشوند.
البته این حرف درباره هماهنگی انبیاء علیهم السلام با طبقات مرجع دیگر هیچگاه در شیعه بیان نمیشود اما درباره هماهنگی معرفت دینی با حوزههای معارفی دیگر همین نکته بیان میشود. مثلاً میفرمایند که اگر معرفت ظنی دینی با دانش ظنی تعارض پیدا کند باید معرفت ظنی مقید شود. لذا اگر در قرآن کریم میفرماید که «وَ جاءَ رَبُّک وَ الْمَلَک صَفًّا صَفًّا» با معرفت قطعی عقلی که خدای متعال مجیء جسمانی ندارد مقید میشود. البته قطعاً خدای متعال مجیء جسمانی ندارد اما کلام در این است که آیا معرفت دینی ظنی با معرفت عقلی قطعی مقید شده یا هماهنگی به صورت دیگری باید تبیین شود.
خاصیت ایجاد طبقات مرجع موازی با معارف دینی این است که یا باید هماهنگی قهری باشد و یا اینکه با سایش هریک نسبت به دیگری هماهنگی ایجاد کرد؛ زیرا وقتی حوزههای معرفتی به صورت مستقل و بریده از هم ملاحظه شد که هریک معیار صحتی دارد که ارتباطی به دیگری ندارد، به ناچار یا باید همه را قهرا هماهنگ دانست و یا باید هماهنگی را به عقلی که حاکم بر همه حوزههاست تمام کرد که در این صورت اولاً این عقل معین میکند که امر انبیاء علیهم السلام در کدام حوزهها نافذ است؛ یعنی عقل حاکم بر انبیاء علیهم السلام میشود؛ ثانیاً حوزه معرفت دینی هم در کنار سایر حوزهها خواهد بود نه اینکه حوزههای معرفتی مختلف ذیل معارف وحیانی تنظیم شود؛ زیرا فرض این است که هریک از دانشها معیار صحت خاصی دارد که از آن تبعیت میکند و بین این معیارهای صحت در علوم ارتباطی وجود ندارد؛ در نتیجه در مقام تعارض باید معارف وحیانی با سایر معارف سنجیده و سبک و سنگین شود و هریک در موردی به نفع دیگری کنار برود.
به تعبیر دیگر حجیت علوم عقلانی و فلسفی به برهان بازمیگردد و حجیت علوم تجربی در دستگاههای مختلف فکری پایگاههای مختلفی دارد؛ مثلاً در منطق حساب احتمالات حجیت علوم تجربی به منطق حساب احتمالات بازگشت میکند. بنابراین صحت دستگاه فکری علوم عقلی و تجربی هیچ ارتباطی به دین ندارد و لذا در مواردی که با معارف وحیانی تعارض و تنافی پیدا میکند، دلیلی بر تقدم یکی بر دیگری نداریم زیرا هرکدام از معیار صحت خود تبعیت کردهاند و دلیلی وجود ندارد که یکی به نفع معیار صحت دیگری کنار برود.
اما اینکه گفته میشود انبیاء علیهم السلام بایدها را بیان میکنند و علوم هست ها را بیان میکنند نیز نمیتواند وجه هماهنگی بین معارف باشد؛ زیرا هر هستی، بایدی نیز به دنبال دارد؛ مثلاً وقتی در طب گفته میشود که عادل مزاج انسان این است که اختلاط اربعه او در فلان نسبت باشند، پس باید انسان به سمتی حرکت کند که اخلاط او در این وضعیت قرار بگیرند.
تبعیت پایگاه حجیت علوم از معارف وحیانی
از آنچه گذشت فهمیده میشود تنها در صورتی میتوان گفت که یکی از معارف مقدم بر دیگری است که معیار صحت و پایگاه حجیت در علوم مختلف بازگشت به آن داشته باشد؛ در غیر این صورت وجهی وجود ندارد که یک معرفت محور قرار بگیرد و سایر معارف به نفع او مقید شوند. حتی اگر شهود هم به رسمیت شناخته شود و پایگاه حجیت مستقلی برای آن تعریف شود، شهود هم در عرض انبیاء علیهم السلام معتبر خواهد بود.
به این نکته مهم هم باید توجه داشت که معنای اینکه علوم وحیانی محور سایر معارف بشر قرار بگیرد این نیست که همه علوم نقلی بشوند! برخی که به شدت با معماری اسلامی و طب اسلامی و امثال آن مقابله میکنند نیز همین نکته را مدنظر دارند که علم طب و معماری که نمیتواند نقلی باشد! نقلی شدن این علوم و امثال آن به این معناست که تجربه و خلاقیت و عقل بشر به صورت کلی نادیده گرفته شود، درحالی که دین برای سرپرستی قوای انسان آمده است نه برای نادیده انگاشتن و از بین بردن آنها.
اما محوریت معارف وحیانی به این معناست که وقتی ارادههای انسان در تولید علوم مختلف توسط دین هدایت و سرپرستی میشود، وحی محور هماهنگی همه حوزههای معرفت انسان خواهد بود. در این صورت معرفت وقتی حقانیت دارد که تحت ولایت و سرپرستی دین محقق شده باشد. به عبارت دیگر معیار صحت در همه معارف این است که ذیل وحی و تحت هدایت و سرپرستی وحی به وجود آمده باشند، لذا همه بر محور معارف دینی هماهنگ میشوند.
البته روشن است که معنای اینکه معارف انسان ذیل اراده او تولید میشوند، این نیست که اراده انسان مطلق است و هر علمی که اراده کند تولید میکند و کارآمدی هم دارد؛ بلکه هر علمی نسبتی هم با واقع خارجی دارد، لکن این نسبت به معنای تطابق صددرصدی علم با واقع نیست. چنانچه دانشهای طبی مختلفی تولید شده است که هریک بر مبنای خاصی عمل میکند ولی همه هم نسبتی با واقعیت دارند. بنابراین معرفت از طرفی با خارج و از طرفی هم با اراده انسان نسبت برقرار میکند. لذا جای پای هدایت انبیاء علیهم السلام در معارف باز میشود و از همینجاست که میتوان گفت که منطق معارف وحیانی حاکم بر سایر منطقها شده و همه علوم در منطق و پایگاه صحت از دین تبعیت خواهند کرد.