نسخه آزمایشی
جمعه, 07 ارديبهشت 1403 - Fri, 26 Apr 2024

داستان سیدالشهداء(ع) باطن داستان اصحاب کهف/ دلیلِ لزوم پناه بردن به کهف/ امام حسین(ع) کهف حصین خداوند

متن پیش رو گزارشی تفصیلی از سخنرانی آیت الله میرباقری به تاریخ 2 آبان 95 در دانشگاه امام صادق تهران می باشد که در این جلسه فرمودند: داستان سیدالشهداء(ع) باطن داستان اصحاب کهف می باشد. برای اینکه روشن شود چرا ما باید به کهف پناه ببریم لازم است نسبت به نزاع حق و باطل نگرشی درست داشته باشیم. درگیری حق و باطل بر سرِ توحید در آلهه می باشد و دستگاه کفر سعی در ارائه آلهه متعدد دارد. از آنجا که توحید و شرک دو جریان حقیقی اند نه دو گزاره ذهنی، پس نمی توان زیر پرچم کفر قرار بگیریم و در عین حال موحد هم باشیم پس باید توحید در تمام شئونات زندگی ما جریان داشته باشد. وادی ولایت وادی توحید است و به اندازه ای که از وادی ولایت بهرمند شویم، موحد خواهیم بود و از شجره توحید که نبی اکرم اند بهرمند می شویم. شیطان مانع از جریان توحید در تمام مراحل زندگی است و باید در برابر حملات سنگین دستگاه ابلیس و در این درگیری حق و باطل، به کهف و پناهگاه محکمی پناه ببریم که امام حسین(ع) پناهگاه محکم خداوند در برابر حملات دستگاه ابلیس است.

داستان سیدالشهداء(ع) باطن داستان اصحاب کهف

بسم الله الرحمن الرحیم الحمد لله ربّ العالمین و صلی الله علی سیِّدنا و نبینا محمد و آله الطاهرین و لعنة الله علی أعدائهم اجمعین. در جلسه گذشته بیان شد که در ظاهر قرآن داستان اصحاب کهف ناظر به داستان جوانمردانی است که به حضرت حق روی آوردند و به غار پناه بردند. اما شاید در باطن، داستان این سوره ناظر به وجود مقدس پیامبر اکرم و اهل بیت(علیهم السلام) و اصحاب ایشان که در پناه این کهف قرار می گیرند باشد چرا که در ادعیه و امثال آن از ائمه به «كَهْفِ الْوَرَى»(1) و «الْكَهْفِ الْحَصِين»(2) و امثال این تعابیر یاد شده است و به صورت ویژه این تطبیق در داستان سیدالشهداء(ع) دیده می شود که گویا خود حضرت این آیه را به وجود مقدس خود تطبیق کرده اند. مسأله این است که دنیا دار امتحان است و باید در آن به احسن الأعمال برسیم و با خداوند معامله کنیم. در این تجارت به تدریج از خوف و طمع به محبت و شکر برسیم که سیر ما باید اینگونه باشد. بساط دنیا و جلوه های آن موضوعیت ندارد لذا گاهی جامعه ای از این امکانات برخوردار است و جامعه ای دیگر برخوردار نیست اما در هر دو بستر انسان می تواند راه خدا را برود و به «احسن الأعمال» برسد. آنان که این نکته را نمی فهمند بساط دنیا را بساط فساد و عیش و ابتهاجات دنیوی می کنند و این امر به فساد در روی ارض و امثال آن منتهی می شود که در سوره فجر توضیح داده شده است. در قبال جریان فاسدِ فراعنه تاریخ باید پناهگاه و کهفی در مقابل هجوم این دستگاه باطل و اولیاء طاغوت وجود داشته باشد تا آنان که می خواهند راه خدا را بروند به این پناهگاه پناه ببرند که شاید داستان کهف، همینگونه است.

دلیلِ لزوم پناه بردن به کهف

در این رابطه چند سؤال اساسی وجود دارد. سؤال اول: نزاع اصحاب کهف با دستگاه باطل و قومی که با آنها درگیر شدند چه بود که به غار پناه بردند؟ چه منازعه ای است که ما اگر می خواهیم در این منازعه در طرف حق بمانیم باید به کهف پناه ببریم؟ قرآن کریم این منازعه را توضیح داده است که ما اشاره ای به آن می کنیم. داستان این است که «أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحابَ الْكَهْفِ وَ الرَّقيمِ كانُوا مِنْ آياتِنا عَجَباً * إِذْ أَوَى الْفِتْيَةُ إِلَى الْكَهْفِ فَقالُوا رَبَّنا آتِنا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً وَ هَيِّئْ لَنا مِنْ أَمْرِنا رَشَداً * فَضَرَبْنا عَلَى آذانِهِمْ فِي الْكَهْفِ سِنينَ عَدَداً * ثُمَّ بَعَثْناهُمْ لِنَعْلَمَ أَيُّ الْحِزْبَيْنِ أَحْصى لِما لَبِثُوا أَمَداً * نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ نَبَأَهُمْ بِالْحَقِّ إِنَّهُمْ فِتْيَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ وَ زِدْناهُمْ هُدىً * وَ رَبَطْنا عَلى قُلُوبِهِمْ إِذْ قامُوا فَقالُوا رَبُّنا رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ لَنْ نَدْعُوَا مِنْ دُونِهِ إِلهاً لَقَدْ قُلْنا إِذاً شَطَطاً»(کهف/9-14) جوانمرادنی به کهف پناه بردند و در این پناه بردن به کهف از خداوند «رشد» و «رحمت» درخاست کردند. ما سالهای آنان را به خواب بردیم و سپس آنان را برانگیختیم. در میان این همه سخنانی که در مورد داستان اصحاب کهف گفته شده، ما حقیقت داستان آنان را برای شما می گوییم که آن این است: آنان جوانمردانی بودند که به خداوند ایمان آوردند و ما نیز بر هدایت آنان افزودیم و قلوب آنان را محکم کردیم تا بتوانند در این صحنه ها استقامت کنند. این عطای ما به این خاطر بود که آنان «قیام لله» کردند و گفتند: پروردگار ما پروردگار آسمان ها و زمین است و تنها یکی است و ما الهی را جز او را نمی خوانیم و به غیر او رو نمی آوریم و از غیر او چیزی نمی خواهیم که اگر کسی به آلهه ای دیگر روی بیاورد و از او چیزی بخواهد، سخن بسیار دور از وادی و ایمان گفته است. نزاع آنان با قومشان این بود که: «هؤُلاءِ قَوْمُنَا اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ آلِهَةً لَوْ لا يَأْتُونَ عَلَيْهِمْ بِسُلْطانٍ بَيِّنٍ فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرى عَلَى اللَّهِ كَذِباً»(کهف/15) درگیری آنان بر سر این یک کلمه بود که غیر از خدا آلهه ای دیگر اختیار کرده بودند و بر این اختیار استدلال و دلیلی نداشتند. آنان بر خدا افتراء می بندند و برای او شریک قائل می شوند و بین خود و خدا وسائطی همچون بت ها قرار می دهند. این افتراء موجب می شود که از مسیر هدایت دور شوند و به خود ظلم کنند که ظلمی بزرگتر از این وجود ندارد که فرمود: «فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرى عَلَى اللَّهِ كَذِباً». بنابراین درگیری آنان بر سر این بود که قومشان غیر از خدا آلهه ای اتخاذ کرده اند.

نزاع بر سرِ آلهه علت درگیری حق و باطل و نزاع حق و باطل دلیلِ لزوم پناه بردن به کهف

خداوند می فرماید به آنان خطاب شد: «وَ إِذِ اعْتَزَلْتُمُوهُمْ وَ ما يَعْبُدُونَ إِلاَّ اللَّهَ فَأْوُوا إِلَى الْكَهْفِ يَنْشُرْ لَكُمْ رَبُّكُمْ مِنْ رَحْمَتِهِ وَ يُهَيِّئْ لَكُمْ مِنْ أَمْرِكُمْ مِرفَقاً»(کهف/16) هنگامی که از آنان جدا شدید به کهف پناه ببرید خداوند آن رحمتی را که می خواستید بر شما می گستراند و کارتان را به آسایش و رفاه می کشاند. پس نزاع بر سر آلهه است. قوم اصحاب کهف کسانی بودند که «اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ آلِهَةً» پس این درگیری بر سر آلهه بود و این درگیری، درگیری اجتماعی بود که باید آن را توضیح دهیم تا روشن شود که چگونه این درگیری عظیم اجتماعی موجب شده انسان نیاز پیدا کند تا پناهگاهی داشته باشد. دستگاه شیطان در ابتداء اینگونه القاء می کند که ایمان و انکار به خداوند عقاید و سلیقه های شخصی اند و محترم می باشند و در جامعه های مدنی دارای جایگاه هستند. پس شما می توانید بت پرست یا خدا پرست باشید. گویا می خواهند بگویند می توان بین عقائد مختلف -از خدا پرستی تا بت پرستی و شیطان پرستی- صلح کل ایجاد کرد چرا که هر عقیده ای محترم است و حال اینکه این سخن، بسیار باطل و نا بجاست زیرا چه کسی گفته عقیده محترم است چون لُبّ این سخن این می باشد که شما خودت محترمی و هیچ چیز جز انسان احترام ندارد و چون شما این عقیده را دارید، پس این عقیده نیز محترم است. باطن این سخن تفرعن، شیطنت و تزویر است. مشی آنان که می خواهند بر انسان سطله پیدا کنند در ابتدای کار این است که انسان را از خدا جدا می کنند و برای خودش موضوعیت می سازند و هنگامی که او را در برابر خدا قرار دادند و از خدا جدا کردند، بر او تسلط پیدا می کنند. شیطان نیز از روز اول این را گفته است که من جز بندگان مخلَص تو را تحت پوشش خود در می آورم که خداوند متعال نیز فرمود تو بر بندگان من سلطه نداری. بنابراین شیطنت آنان این است که خود انسان را محور قرار می دهند که در این هنگام عقیده او نیز محترم می شود و معنای این سخن این است که حق و باطلی وجود نخواهد داشت و حق به امری نسبی تبدیل خواهد شد که نسبیت مطلق حق و اخلاق از چنین دیدگاهی نشأت می گیرد.

پس نگاه اول برخی این است که اگر می خواهید خدا پرست شوید، در آمریکا هم می توانید خدا پرست باشید و مسجد بسازید و بروید چرا که دین امری خصوصی است و انسان در حیطه خصوصی مختار و هرکسی هم محترم است! پس نباید در این رابطه نزاعی صورت بپذیرد و اینکه در زمان های گذشته همچون زمان اصحاب کهف نزاع بوده، بخاطر عدم شرح صدر مردم بوده است اما در دوران کنونی که بشر به رشد رسیده نزاعی وجود ندارد و نباید بخاطر خدا پرستی نزاع کرد! دعوای همیشگی حق و باطل بر سرِ إله است و انسان ها بخاطر اله شان دعوا و درگیری دارند. آشتی بر سر إله ممکن نیست چرا که هرگاه آلهه متعدد شود، نزاع صورت می پذیرد. اگر دین از موضوعیت افتاد، آلهه ها دنیایی می شوند و حتما بر سرِ دنیا درگیری شکل خواهد گرفت و هیچگاه صلحی نخواهد بود. این قرار دادهای اجتماعی مزاحی بیش نیست و تا حدی خاص موجب مدارا می شود اما از حدش که گذشت، به نزاع تبدیل می شود.

درگیری حق و باطل بر سرِ توحید در آلهه

این خدا پرستی که بر سرِ آن نزاع می شود و به خاطر آن نیازمند کهف هستیم چیست؟ آیا می توان گفت به کهف نیاز نیست چرا که در آمریکا و اروپا نیز می توان خدا پرست بود همانگونه که حضرت آسیه در قصر فرعون موحد بود؟! پاسخ این سؤال روشن است. درگیری تمام تاریخ بر سر آلهه می باشد و این دعوای بر سر اله و «لا إِلهَ إِلاَّ اللَّه»، نیازمند توضیحی دقیق است چرا که درگیری تمام انبیاء بر سر همین مطلب بوده است. اگر «لا إِلهَ إِلاَّ اللَّه» تحریف نشود، مبدأ درگیری عظیمی خواهد بود و هرکس بخواهد به آن ملتزم باشد باید خودش را برای میدانی عظیم و سختی های آن آماده کند. این درگیری که نزاعی تاریخی است، پایانی دارد و پایان آن غلبه جبهه حق است که فرمود: «وَعَدَ اللَّهُ الَّذينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي الْأَرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَ لَيُمَكِّنَنَّ لَهُمْ دينَهُمُ الَّذِي ارْتَضى لَهُمْ وَ لَيُبَدِّلَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ أَمْناً يَعْبُدُونَني لا يُشْرِكُونَ بي شَيْئاً وَ مَنْ كَفَرَ بَعْدَ ذلِكَ فَأُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ»(نور/55) این غلبه پس از نزاعی طولانی است که پس از این غلبه، مؤمنین میراث دار زمین می شوند و بدون خوف خدا را می پرستند. برای فهم دقیق این نزاع باید تعریف و توضیح برخی از مطالب همچون توحید دانسته شود. حد نصاب توحید «لا اله الا الله» و نفی آلهه است. حال جای این سؤال است که إله و آلهه چیست؟ اینکه گفته می شود خداوند متعال آلهه ای است که غیر از او خدایی وجود ندارد، به خاطر وجود چه خصوصیتی در إله و آلهه است؟ پس نکته و قدم اول این است که بدانیم اله به چه معناست. از منظر قرآن، اله آن ذات اقدسی است که تمام اسماء حسنی را واجد است. الله اسم جامعی است که سایر اسماء ذیل آن قرار می گیرند. اگر گفته می شود «هُوَ اللَّهُ» یعنی تمام اسماء حسنی را دارد که پس از آن اینگونه تفسیر می شود که: «الَّذي لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ الْمَلِكُ الْقُدُّوسُ السَّلامُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَيْمِنُ الْعَزيزُ الْجَبَّارُ الْمُتَكَبِّرُ سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يُشْرِكُونَ * هُوَ اللَّهُ الْخالِقُ الْبارِئُ الْمُصَوِّرُ لَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْنى يُسَبِّحُ لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ هُوَ الْعَزيزُ الْحَكيمُ»(حشر/23-24) همگی این صفات توضیحِ «الله» است و می فرماید چنین خدایی است که شریک ندارد که «سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يُشْرِكُونَ». هرکجا در قرآن برای لفظ «الله» صفاتی ذکر شده است، همگی توضیح الله است مانند این آیات: «الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمين»(حمد/2) الله آن کسی است که «رَبِّ الْعالَمين»، «الرحمن»، «الرحیم» و دارای سایر صفات ذکر شده در سوره حمد است. الله آن کسی است که «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ * اللَّهُ الصَّمَدُ * لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ * وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدٌ»

پس خداوند دارای اسماء حسنی است اما چرا باید إله ما شود؟ در قدم دوم لازم است که بدانیم نسبت تمام کائنات و تمام خلقت با اسماء حسنای الهی این است که آنچه در باطن این عالم کار می کند و تمام این عالم قائم به اوست، اسماء خداست. که فرمود: «وَ بِأَسْمَائِكَ الَّتِي مَلَأَتْ أَرْكَانَ كُلِّ شَيْ»(3) اینکه به ما گفته می شود موحد باشید و تمام کارهای خود را با بسم الله آغاز کنید و در مقام بسم الله باشید، اشاره به این است که سر و کار انسان با اسماء الهی است و هر قدمی بر می دارد -خواه قدم در مسائل دنیوی باشد یا قدم در وادی سلوک و ولایت باشد- قائم به اسماء الهی است. مؤمن کسی است که اسماء حسنای الهی را در عالم می بیند و می داند تمام عالم با این اسماء کار می کند و به آن متکی است و او نیز از اسماء استعانت می جوید و بسم الله را در تمامی کارهایش به کار می برد. پس نکته و قدم دوم این است که اله آن کسی می باشد که تمام اسماء حسنی را دارد و با اسماء او عالم اداره می شود و موحد هم کسی است که حجابها از او کنار می رود و اسماء الهی را می بیند و با آنها سر و کار دارد و در مقام بسم الله است.

نکته سوم اینکه حال که دانستیم خدای متعال صاحب تمام اسماء است و اسماء در عالم کار می کند، به ما چه ربطی دارد و ما با اسماء چه ارتباطی داریم؟ پس نکته سوم این است که تمام مخلوقات به اسماء الهی مضطر می باشند و نمی توانند اسماء را نخواهند و از آن دریافت نکنند. ما نمی توانیم، علم، قدرت، حیات، بقاء و ... نخواهیم. به تعبیری دیگر، تمام ما جاهل، ضعیف و فانی می باشیم و حتما هم علم و قدرت و حیات و بقاء و دوام را می خواهیم و به آن نیاز داریم. این مطلب در قرآن و ادعیه بسیار لطیف بیان شده است. یکی از این ادعیه که در این مطلب به ما در فهم این مطلب بسیار کمک می کند، مناجات حضرت امیرالمؤمنین در مسجد کوفه است که می فرماید: «مَوْلَايَ يَا مَوْلَايَ أَنْتَ الْمَالِكُ وَ أَنَا الْمَمْلُوكُ»(4) ما هیچ ملکی نداریم و حتی خودمان هم مملوک هستیم. مملکوکی که هیچ چیز ندارد، به رحمت مالک خود نیاز دارد تا او نیز ملکی در عالم پیدا کند که در ادامه این فراز می فرماید: «وَ هَلْ يَرْحَمُ الْمَمْلُوكَ إِلَّا الْمَالِكُ» در فرازهای بعدی می خوانیم: «مَوْلَايَ يَا مَوْلَايَ أَنْتَ الْقَوِيُّ وَ أَنَا الضَّعِيفُ وَ هَلْ يَرْحَمُ الضَّعِيفَ إِلَّا الْقَوِيُّ مَوْلَايَ يَا مَوْلَايَ أَنْتَ الْغَنِيُّ وَ أَنَا الْفَقِيرُ وَ هَلْ يَرْحَمُ الْفَقِيرَ إِلَّا الْغَنِي مَوْلَايَ يَا مَوْلَايَ أَنْتَ الْحَيُّ وَ أَنَا الْمَيِّتُ وَ هَلْ يَرْحَمُ الْمَيِّتَ إِلَّا الْحَي» او حی است و ما میّت و اینگونه نیست که او ما را آفرید و حیاتی به ما داد و او یک زنده است و ما نیز یک زنده ای دیگر بلکه ازلا و ابدا ما میت هستیم و او حی. تو حی هستی و ما میت مگر اینکه تو به ما لطف و رحمتی داشته باشی. اگر ما حیاتی داریم ناشی از رحمت توست! ظاهرا واسطه بین دریافت تمام الطاف و اسمایی دیگری که به ما می شود، اسم «رحمن» و «رحیم» است که اول هر کاری: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ» می گوییم و در این مناجات حضرت هم اینگونه می گویم که تو حی هستی و من میت و آیا جز حی کسی به میت رحم می کند که این یعنی رحمت عامه و خاصه خداوند واسطه تمام فیوضات است. پس نکته سوم این است که ما نسبت به این اله ما مضطر و فقیریم و نمی توانیم از او نخواهیم.

نکته چهارم که نکته ای بسیار مهم است این است خدایی که ما به او مضطریم و از او می خواهیم، خدایی است که سمیع و مجیب است و در قرب ماست که می فرماید: «وَ إِذا سَأَلَكَ عِبادي عَنِّي فَإِنِّي قَريبٌ أُجيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذا دَعانِ فَلْيَسْتَجيبُوا لي وَ لْيُؤْمِنُوا بي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ»(بقره/186) می فرماید: اگر مرا بخوانند آنان را اجابت می کنم. شرط اجابت خدا این است که ما او را بخوانیم. تا زمانی که انسان در حجاب اسباب و نفس است، نمی تواند از خداوند بخواهد. انسانی که زمین و خورشید و آسمان را می بیند و به آنها تکیه می کند، هنگامی که یا الله می گوید، مزاح و شوخی می کند چرا که تکیه او به اسباب است و خدا را صدا می زند. اگر کسی به مقام انقطاع رسید که در آن مقام تمام اسباب از کار می افتد، فقط از خدا می خواهد و آن مقام، مقام استجابت دعاست و این همان مقامی است که خداوند از آن پرده بر می دارد و می فرماید: «فَإِذا رَكِبُوا فِي الْفُلْكِ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصينَ لَهُ الدِّينَ فَلَمَّا نَجَّاهُمْ إِلَى الْبَرِّ إِذا هُمْ يُشْرِكُونَ»(عنکبوت/65) پس انسان ها هنگامی که تمام اسباب از کار می افتد خدا را حقیقتا می خوانند. تا زمانی که انسان در حجاب اسباب باشد نمی تواند اخلاص داشته باشد. پس این «إِذا دَعانِ» یعنی اگر توانستید مرا صدا بزنید و از حجاب اسباب کنار بروید، من دور نیستم و شما را اجابت می کنم اما شرطش این است که بتوانید مرا صدا بزنید و این صدا زدن من در صورتی خواهد بود که حجاب اسباب را کنار زده باشید که این در برابر آلهه دیگر انتخاب کردن است.

یکی از خصوصیاتی که قرآن برای حضرت حق به صورت مکرر بیان کرده و مکرر در برابر بت های دیگر قرار داده این است که آنان را که صدا می زنید، شما را اجابت نمی کنند «إِنَّ الَّذينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ لَنْ يَخْلُقُوا ذُباباً وَ لَوِ اجْتَمَعُوا لَهُ وَ إِنْ يَسْلُبْهُمُ الذُّبابُ شَيْئاً لا يَسْتَنْقِذُوهُ مِنْهُ ضَعُفَ الطَّالِبُ وَ الْمَطْلُوب»(حج/73) آنان که غیر از خدا می خوانید نمی توانند یک پشه برای شما بیافرینند و حتی اگر پشه از آنان چیزی بگیرد نمی تواند آن را پس بگیرد. پس نه می توانند چیزی به شما بدهند و نه از شما دفع کنند که این نقطه مقابل خداوند متعال است. اینکه فرمود: «وَ إِذا سَأَلَكَ عِبادي عَنِّي... فَلْيَسْتَجيبُوا لي» اینکه استجابت کنند مرا، یعنی اگر شما دعا می کنید اینگونه نیست که شما شروع کرده باشید بلکه آغاز از من است شما استجابت کنید. هنگامی که شما به خدا روی می آورید او شروع کرده است: «أَنْتَ دَلَلْتَنِي عَلَيْكَ وَ دَعَوْتَنِي إِلَيْكَ وَ لَوْ لَا أَنْتَ لَمْ أَدْرِ مَا أَنْتَ»(5).

توحید و شرک دو جریان حقیقی نه دو گزاره ذهنی، دریافت توحید حقیقی از نبی اکرم

پس این الهی که ما داریم این خصوصیات را دارد و باید یکی باشد زیرا ما بقی آنان که شما آنان را صدا می زنید نه صاحب اسماء حسنی هستند و نه اسماء حسنای آنان در عالم کارگر است و نه شما به آنان مضطر هستید و نه آنان شما را اجابت می کنند. خلاصه اینکه آنان هیچ کدام از خصوصیات اله را ندارند. پس الهی که ما به آن دعوت شده ایم چنین الهی است و ما دعوت شده ایم فقط به او روی بیاوریم و فقط او را بخوانیم و نه از غیر چیز چیزی بخوانیم و نه به غیر او امیدی داشته باشیم. پس اله یعنی همین. ابلیس می خواهد خودش را جای این اله بنشاند و تمام نیازهای ما را به خودش متصل و منتهی کند به گونه ای که به هر طرف دست ببریم به دامن او چنگ انداخته باشیم. ممکن است کسی بگوید خدا پرستی و توحید ما چه ربطی به کهف و ... دارد چرا که می شود ما خدا را بپرستیم و کاری هم به دیگران نداشته باشیم و با عالم در صلح کل باشیم؟ این عقیده هم نزاع نمی سازد و هم اینکه مشکلی ایجاد نمی کند پس چرا شما می گویید نیاز به کهف است؟ اما آیا واقعا این حرف درست است که می شود در این حالت ما موحد باشیم؟ این توحید چگونه حاصل می شود؟ آیا توحید صرف یک صفت قلبی و مربوط به حیطه خصوصی زندگی است یا نه؟

این توحید مختص به زندگی خصوصی نیست و شامل تمام زندگی فردی و جمعی و ظاهری و باطنی می شود. اگر انسان بخواهد جز خدا را نپرستد، این دین، دینی حداکثری و تمام است. انسان در هر قدم و هر کارش به دنبال این است که نیازی از نیازهایش را برآورده کند و اگر انسان در این عمل اظهار نیاز به حضرت حق نباشد و دنبال غیر خدا باشد، بت پرست شده است. به تعبیری دیگر در تمام افعال اختیاری انسان پرستش است و او می تواند خدا یا بت را بپرستد. آنجا که خداوند به ما اختیار داده -افعال ظاهری یا باطنی- پرستش است که در آن یا دنیا و یا خدا را می پرستیم. بنابراین «لا اله الّا الله» تمام زندگی ما را در بر می گیرد و جامعه اجتماعی ما را نیز شامل می شود و تمام حرکات ما پرستش است که یا پرستش خداست و یا دنیا. پس نمی توان گفت دین به زندگی خصوصی اختصاص دارد.

در ضمن اینگونه نیست که جریان توحید در عالم به صورت دانه ها تسبیح، جدای از هم باشد و انسان بتواند مستقلا به توحید برسد چرا که خداوند چنین چیزی را نیافریده است. اگر کسی بخواهد موحد شود، خداوند حقیقت توحید را به نبی اکرم عطاء کرده است و همه باید از ایشان بگیرند. تمام مخلوقات از بدو تا ختم همگی سر سفره نبی اکرم اند. پیامبر اکرم در عالم اظله و حول عرش معلم ملائک و در عالم ارواح معلم انبیاء بوده اند و به آنان توحید را تعلیم کرده اند تا برسد به عالم دنیا که معلم ما می باشند. بنابراین خداوند توحید را بالأصالة تنها به یک نفر داده اند و ما هم اگر بخواهیم موحدانه زندگی کنیم، باید تحت تعلیم، هدایت، ولایت و سرپرستی نبی اکرم قرار بگیریم. به اندازه ای که تحت ولایت ایشان و اهل بیت قرار بگیریم به همان اندازه موحد می شویم و به همان اندازه به نتیجه توحید که لقاء الله و رضوان و قرب الهی است می رسیم. اینگونه نیست موحد شدن این باشد که ما به گوشه ای برویم و با ریاضت کشیدن موحد شویم چرا که به کسی اینگونه توحید نداده اند و آنان که می خواهند اینگونه موحد شوند، دستشان به جایی بند نیست. وجود مقدس نبی اکرم برای ما توحید آورده اند که می فرماید: «قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحى إِلَيَّ أَنَّما إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا يُشْرِكْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً»(کهف/110) پیامبر اکرم با وحی اش توحید برای ما آورده اند و توحید یک گذار نیست بلکه یک حقیقت است. اگر کسی حقیقت توحیدی که به نبی اکرم وحی شده است را تلقی کند به لقاء الله می رسد و این یک گذاره ذهنی و یک قضیه نیست. «أَنَّما إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ» یک حقیقتی است که باید در تمام قوای انسان جاری شود و قوای انسان نوارانی شود و در نتیجه وارد وای توحید شود و به لقاء الله برسد. راه لقاء الله همین است چرا که فرمود: «فَمَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا يُشْرِكْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً» کسی که می خواهد به لقاء الله برسد باید دو کار انجام دهد: 1-عمل صالح. 2- اخلاص. مراد از «لا يُشْرِكْ» این است که شرک خفی وجود نداشته باشد هرچند که شرک خفی مغفور است.

شرک خفی که گاهی از رد پای مورچه سیاه بر سنگ سیاه در شب سیاه پنهان تر است، مانع لقاء الله می شود که ظاهر آیه این است. اما باطن روایتی است که ذیل این آیه آمده که می فرماید: «لَا يَتَّخِذْ مَعَ وَلَايَةِ آلِ مُحَمَّدِ وَلَايَةَ غَيْرِهِم» با ولایت آنان ولایت دیگری را نگیرد. در ادامه این حدیث حضرت عبارت لطیفی را فرمودند که: «فَمَنْ أَشْرَكَ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ- فَقَدْ أَشْرَكَ بِوَلَايَتِنَا وَ كَفَرَ بِهَا»(6) اگر دیدید کسی به توحید ناب نرسیده است بدانید که به ولایت ما نرسیده است و الّا وادی ولایت ما وادی توحید است. بنابراین این توحیدی که ما به آن دعوت شده ایم، این نیست که ما به خلوتی برویم و به کشف و شهوده هایی برسیم بلکه توحید حقیقتی ناب است که به معلم توحید داده شده و او تعلیم می دهد. اگر ما تحت ولایت او بودیم و از ولایتش خارج نشدیم به توحید می رسیم والا مشرک می شویم.

وادی ولایت وادی توحید، دریافت توحید به اندازه دریافت از وادی ولایت

بنابراین با ضمیمه نکته دوم به نکته اول به این نتیجه می رسیم که: اگر توحید امری فراگیر است و اگر موحد شدن به معنای حرکت کردن در وادی ولایت معلم توحید است، پس موحدین کسانی اند که با تمام وجود و تمام شئون در وادی ولایت نبی اکرم اند. وجود مقدس نبی اکرم(صلی الله علیه وآله) اصل شجره توحید اند و مؤمنین برگ های این شجره اند و این ارتباط بسیار قوی است. کسی نمی تواند جدای از نبی اکرم موحد باشد و کسی که می خواهد موحد باشد باید برگ این درخت باشد و از آن تغذیه کند و به اندازه توانش به آن کمک کند. ریشه درخت توحید پیامبر اکرم است و شاخه های اصلی آن اهل بیت می باشند و ما نیز برگ آن می باشیم که این روایت ذیل آیه «أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلاً كَلِمَةً طَيِّبَةً كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ أَصْلُها ثابِتٌ وَ فَرْعُها فِي السَّماءِ»(ابراهیم/24) آمده است. مؤمنین باید وارد این وادی شوند تا موحد شوند و موحد شدن با گذاره و استدلال و برهان نیست. همه اینها هست و هیچکدام هم نیست! این جزء دام های شیطان است که می گوید خودت مستقلا موحد شو. کسی که بخواهد مستقلا موحد شود معلم او ابلیس می شود و نجاست شرک را به گونه ای وارد وجودش می کند که تمام آن را آلوده می کند و این دیگر توحید نیست. توحید ناب باید از نبی اکرم گرفته شود و برای دریافت آن باید تمام وجود ما ذیل ایشان قرار بگیرد. پس داستان توحید این است که باید مؤمنین با تمام وجود حول این درخت قرار بگیرند و شاخ و برگ آن شوند. در توحید، مؤمنین انسان هایی می شوند که همگی با هم جمع می شوند و حول نبی اکرم مجموعه ای از اراده ها انسان را تشکیل می دهند. بت پرستی هم جزیره ای نیست که انسان ها جدای از هم بت پرست باشند بلکه حول محوری خاص مردم بت پرست می شوند که بت پرستی را در رفتار، اعتقادات و سایر امور اقامه و احیاء می کنند و با ایجاد نیازهایی برای انسان ها، آنان را به شیاطین و نفس ارجاع می دهند و انسان را به بت پرستی می کشانند.

پس جریان توحید و کفر، گذاره و کتاب و قضیه و استدلال صرف نیست و ائمه اساس وجودی توحید حقیقی می باشند که می فرماید: «أَرْكَانِ تَوْحِيدِكَ »(7) تمام حقیقت توحید در عالم حول محور آنان تجلی پیدا کرده است. این وجودها محورند و تمام وجود انسان حول این محور جمع و تعریف شود. به تعبیر دیگر همانگونه که ائمه «وَ عَنَاصِرَ الْأَبْرَار» اند و نیکان را درست می کنند، «أَرْكَانَ الْبِلَاد» هم هستند. رکن بلاد ایمانی امام است. در مقابل هم جریان کفر، مجموعه ای بهم پیوسته وجود دارد که حول محورهایی قرار دارند و روح این پیکره و مجموعه بهم پیوسته اولیاء طاغوت اند. آنان هستند که این کفر را شکل می دهند و سعی می کنند تمام زندگی آهنگ کفر بدهد و برای کفر ساختارها و میزان هایی درست می کنند که مردم حول آن حرکت کنند که همگی حول دنیا پرستی است نه خدا پرستی. انسان در تمام شئونات زندگی سبک و سنگین می کند و امور را با ترازوهایی می سنجد. این میزان ها، گاهی میزان حقیقی اند که حضرت علی(ع) «مِيزَان الْأَعْمَال » است. اما گاهی همه به ترازویی بر می گردد که ابلیس در عالم گذاشته است که در جلسه گذشته بیان شد ابلیس کاری می کند که معیار شرافت و کرامت مادیات و امکانات مادی می شود. اینکه در آخر الزمان معروف منکر می شود به همین معنا اشاره دارد که ترازو و میزان عوض می شود و به ترازو شیطان تبدیل می شود و سبک را سنگین و سنگین را سبک می بینند و این ادامه دارد تا زمانی که قارعه بیاید: «الْقارِعَةُ * مَا الْقارِعَةُ * وَ ما أَدْراكَ مَا الْقارِعَةُ * يَوْمَ يَكُونُ النَّاسُ كَالْفَراشِ الْمَبْثُوثِ * َو تَكُونُ الْجِبالُ كَالْعِهْنِ الْمَنْفُوشِ * فَأَمَّا مَنْ ثَقُلَتْ مَوازينُهُ * فَهُوَ في عيشَةٍ راضِيَةٍ * وَ أَمَّا مَنْ خَفَّتْ مَوازينُهُ * فَأُمُّهُ هاوِيَةٌ» هنگام آمدن قارعه، این دستگاه شیطان به هم می ریزد و همه بی وزن می شوند. مردم مانند پروانه ایی بهم می ریزند چرا که سبک و بی وزن اند. اگر انسان به جایی وصل شود که وزن ندارد، نتیجه اش همین می شود. حضرت علی فرمود: «أنا القارعة»(8). هنگامی که قارعه می آید و به محور دستگاه باطل می خورد، تمام با وزن های بی وزن می شوند.

بنابراین دستگاه حق و باطل امری حقیقی اند نه صرف گذاره ای ذهنی. پس اینکه گفته می شود شما می توانید زیر چتر تمدن مدرن باشید و موحد هم باشید، دروغی بزرگ است. برخی می گویند عقاید هرکس سلیقه ای شخصی است و قابل احترام! شما می توانید عزاداری برودید یا کارناوال! و این یک سلیقه ی شخصی است و بس! اما به هیچ وجه اینگونه نیست چرا که دستگاه ابلیس قصد دارد محورها را چیز دیگری قرار دهد. پرستش به معنای تعلق و احساس ارزش کردن است. کسی که تمام ارزش ها نزد خدا ببیند و خود را فقیر او را بداند او را إله ببند، خدا را می پرستد. اما کسی که ارزش ها را جایی دیگر ببیند و برای آن ارزش فداکاری کند، آن ارزش را می پرستد. شیطان ترازوی انسان را عوض می کند و جامعه می سازد. پس ایمان و بت پرستی دو جریان هستند نه دو گذاره که دو نفر کنار هم باشند یکی خدا را بپرستند و دیگری شیطان را. این دو جریان فراگیرند و تمام زندگی و اراده انسان را تحت پوشش قرار می دهند. لذا دستگاه ابلیس که دستگاه کفر و ظلمانی است و انسان را به آتش دعوت می کند در مقابل دستگاه توحید که ایمان و هدایت و نور است قرار دارد و با آن درگیر است. این دو دستگاه باهم درگیرند. شیطان می خواهد ما را با تمام وجود ذیل بت پرستی خود ببرد و تمام قوای ما را ذیل خود تعریف کند. اینکه کفار طرح «مدیریت توسعه پایدار در مقیاس جهانی» را می گویند یعنی همین که آنان می خواهند ما را تحت سلطه، بت پرستی و ولایت خود ببرند. و این است که بین توحید و کفر نزاع می شود. اینجاست که اگر انسان بخواهد موحد باشد نیازمند حصن و کهف و اراده ای محکم است تا سد اراده باطل باشد و الّا اراده باطل ما را با خود می برد. اینجاست که مؤمن آل فرعون در کاخ فرعون هم حصن می خواهد که حصن او موسای کلیم است. اگر موسای کلیم حصن مؤمن آل فرعون و آسیه همسر فرعون نباشد، آنان مؤمن نبودند. این حصن هم حصن جغرافیایی خاص نیست و موسای کلیم هرکجای عالم باشد برای مؤمنین امتش حصن است کما اینکه پیامبر اکرم(ص) برای تمامی مؤمنین به او حصن است. اینجاست که درگیری بین کفر و ایمان حاصل می شود و باید برای خدا قیام کرد و از اهل کفر کناره گیری کنیم و به کهف پناه ببریم. اگر از کفر اعراض نکنیم آنان با تمام وجود ما را می برند.

ذهنیت صحیح از ایمان و کفر سبب روشن شدن نیاز به کهف

بنابراین اگر جریان کفر و ایمان اینگونه توضیح داده شود و اینگونه ترسیم شود، نیازمندی ما به حصن و کهف روشن می شود. امام حسین(ع) هنگامی که از مدینه بیرون آمدند خدمت برادرش محمد بن حنفیه وصیتی گذاشتند که در آن می فرمایند: «هَذَا مَا أَوْصَى بِهِ الْحُسَيْنُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ إِلَى أَخِيهِ مُحَمَّدٍ الْمَعْرُوفِ بِابْنِ الْحَنَفِيَّةِ أَنَ الْحُسَيْنَ يَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ وَ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ جَاءَ بِالْحَقِّ مِنْ عِنْدِ الْحَقِّ وَ أَنَّ الْجَنَّةَ وَ النَّارَ حَقٌ وَ أَنَّ السَّاعَةَ آتِيَةٌ لا رَيْبَ فِيها وَ أَنَّ اللَّهَ يَبْعَثُ مَنْ فِي الْقُبُورِ وَ أَنِّي لَمْ أَخْرُجْ أَشِراً وَ لَا بَطِراً وَ لَا مُفْسِداً وَ لَا ظَالِماً وَ إِنَّمَا خَرَجْتُ لِطَلَبِ الْإِصْلَاحِ فِي أُمَّةِ جَدِّي ص أُرِيدُ أَنْ آمُرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ أَنْهَى عَنِ الْمُنْكَرِ وَ أَسِيرَ بِسِيرَةِ جَدِّي وَ أَبِي»(9) امام حسین(ع) پس از شهادت به توحید و حق بودن مرگ و قیامت، می فرماید من به دنبال فساد و خوش گذارنی نیستم و بخاطر اصلاح امت جدم خروج کردم. نمی شود این عبارت قسمت اول که شهادت به توحید است نادیده گرفته شود چرا که قسمت دوم بی معنا می شود. اگر خدا، رسالت و معاد نادیده گرفته شود، حق و باطل و فساد و اصلاح معنا پیدا نمی کند و هرکس هر کاری انجام دهد صلاح است. اگر آلهه و خدا را نادیده بگیرید اخلاق معنا پیدا نمی کند. این تمدن مادی که امثال راسل می خواهند بر اساس دنیا پرستی اخلاق بسازند و آن را به انسان بر می گردانند، حرفی کاملا نادرست است چرا که اخلاق بدون اله بی معناست زیرا اگر شما إله و معبودی که ارزش مطلق باشد نداشته باشید که به آن تکیه کنید، خوبی و بدی معنایی ندارد. در تاریکی همه چیز برابرند و هنگامی که چراغ روشن می شود طلاء و مس تفاوت پیدا می کنند.

اگر شهادت به «أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ» در نظر گرفته شود آن وقت فساد و صلاح معنا پیدا می کند. اگر توحید در صدر این وصیت نامه را بر دارید، صلاح و فساد بی معنا می شود چرا که محور و شاغول صلاح و فساد إله است. اگر عالم پر از آلهه باشد، صلاح و فساد نسبی است اما اگر تنها یک آلهه وجود دارد، مدار صلاح و فساد خداوند متعال است و خروج از مدار توحید فساد و قرار گرفتن در آن صلاح است. توحید مدار حق و باطل است و منهای توحید هیچ حق و باطلی معنا پیدا نمی کند. ممکن است که به دستگاه باطل مهلت و اجازه داده شود در مقطعی از زمان معیار حق و باطل را خدا ندانند و میزان را عوض کنید اما در نهایت بساط آنان جمع می شود. اگر خدا در عالم نباشد و هر کسی خودش معیار گشت، فساد و صلاح معنایی ندارد چرا که اگر به کسی گفته شود شما فساد می کنی، می گوید به چه دلیل؟ من بر صلاحم و شما فساد می کنی. وقتی که معیاری واحد وجود نداشته باشد، هرچیز می تواند هم فاسد باشد و هم صالح. پس تمام نزاع و درگیری سر این یک کلمه است که «إِذْ قامُوا فَقالُوا رَبُّنا رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ لَنْ نَدْعُوَا مِنْ دُونِهِ إِلهاً لَقَدْ قُلْنا إِذاً شَطَطاً» اگر کسی خدا را خواند، حرف بسیار متشطط و پراکنده ای زده است. اگر آلهه متعدد شود، دستگاه ها متعدد می شود و هرکس برای خودش ترازویی می سازد و موجب تشطط می شود که می فرماید: «لَقَدْ قُلْنا إِذاً شَطَطاً» لذا داستان اصحاب کهف از اینجا مطرح می شود که کافری بوده و بت پرستی به پا کرده است و آنان دیدند که نمی شود در این جامعه بمانند به کهف پناه بردند. اما در داستان امت نبی اکرم اینگونه است که جریان توحید آمده و در برابر آن جریان بتی پرستی به پا شده و این بت پرستی از ابتداء تا امتداد جریان امروزش که جریان تجدد است، سعی دارد عالم را ظلمانی کند. در برابر این ظلمت فراگیر کهفی وجود دارد که به آن پناه ببریم. اگر پناه نگیریم، تمام زندگی ما را تحت تاثیر قرار می دهند کما اینکه تا به حال تحت تاثیر قرار داده اند و ما هم همراهی کرده ایم.

امام حسین، پناهگاه محکم خداوند در برابر حملات دستگاه ابلیس

چه پناهگاهی وجود دارد که در برابر حمله های دستگاه کفر که شیطان وعده داده: «وَ لَأُضِلَّنَّهُمْ وَ لَأُمَنِّيَنَّهُمْ وَ لَآمُرَنَّهُمْ فَلَيُبَتِّكُنَّ آذانَ الْأَنْعامِ وَ لَآمُرَنَّهُمْ فَلَيُغَيِّرُنَّ خَلْقَ اللَّهِ»(نساء/119) چه پناهگاهی وجود دارد تا این دستگاه در ما نفوذ نکند و اعتقاد ما خراب نشود و عقل عمل ما کج نفهمد و بدی را خوبی و زشتی را زیبایی نبیند؟ این پناهگاه ما امام حسین(ع) است که فرمود: «أَنِّي لَمْ أَخْرُجْ أَشِراً وَ لَا بَطِراً وَ لَا مُفْسِداً وَ لَا ظَالِماً وَ إِنَّمَا خَرَجْتُ لِطَلَبِ الْإِصْلَاحِ فِي أُمَّةِ جَدِّي» پس از آمدن نبی اکرم و امیرالمؤمنین(علیهما السلام) عالم در حال اصلاح شدن بود اما مانع شدند و این فساد در امت پیامبر شکل گرفت که سیدالشهدآء برای اصلاح آن فساد خروج کردند. اگر می خواهیم در برابر این فتنه عظیم که وادی ظلمات است پناهی داشته باشیم و از وادی توحید خارج نشویم، راهش امام حسین است و راهی دیگری نیست و الا ما را مشرک می کنند. کهف امام حسین(ع) ما را تا ظهور که فجر عالم است می برد و نمی گذارد ظلمت ما را ببرد و الّا شیطان ما را می برد. برخی از آنان که کتاب اخلاق مفصل نوشته اند وسط جهنم اند چه برسد به ما! آنان نجات پیدا می کنند که از این عقبه عبور کرده اند و رقبه آنان از آتش رهایی یافت که فرمود: «فَكُّ رَقَبَةٍ»(بلد/13) در روایتی ذیل این آیه فرمود: همه عبد آتش اند و شما با ولایت ما از این آتش آزاد شده اید(10) پس نیاز ما به کهف روشن است. آنان که گمان می کنند می توانند زیر چتر آمریکا و سوئد موحد و شیعه باشند، بویی از تشیع نبرده اند. هرچند گاهی کسی مانند مؤمن آل فرعون است که چنین مواردی هم که شخص در کاخ فرعون است، زیر چتر نبی الله قرار دارد و با آل فرعون مبارزه می کند نه اینکه زیر چتر فرعون باشد. این نماز خواندن و عرفانی که زیر چتر باطل باشد، نماز و عرفان نیست و بازی با دین خداست.

پی نوشت ها:

(1) من لا يحضره الفقيه، ج 2، ص: 610

(2) مصباح المتهجد و سلاح المتعبد، ج 1، ص: 45

(3) البلد الأمين و الدرع الحصين، النص، ص: 188

(4) البلد الأمين و الدرع الحصين ؛ النص ؛ ص319

(5) مصباح المتهجد و سلاح المتعبد، ج 2، ص: 582

(6) تفسير القمي، ج 2، ص: 47

(7) مصباح المتهجد و سلاح المتعبد، ج 1، ص: 407

(8) مشارق أنوار اليقين في أسرار أمير المؤمنين عليه السلام، ص: 258

(9) بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج 44، ص: 329

(10) الكافي (ط - الإسلامية)، ج 1، ص: 431