نسخه آزمایشی
چهارشنبه, 12 ارديبهشت 1403 - Wed, 1 May 2024

جلسه نهم حرم مطهر قم/ تکلیف های ما در قبال امام؛ جایگاه حضرت اباالفضل العباس در تبعیت از امام

متن زیر سخنان جلسه نهم آیت الله میرباقری به تاریخ 27 شهریورماه سال 97 است، که در حرم مطهر حضرت معصومه(س) ایراد فرمودند. ایشان در این جلسه بیان میدارند؛ به فرموده خداوند متعال در قرآن کریم، ائمه معصومین وسیله هدایت انسان هستند. بنابراین وظیفه آنها هدایت ماست. قاعدتاً ما نیز در برابر امام وظیفه ای داریم. برای درک و آگاهی از تکلیفی که بر عهده ماست، میتوانیم به خصوصیت افرادی دقت کنیم که وظایف خود در قبال ائمه را بخوبی انجام داده اند. یکی از این شخصیت های بزرگوار، حضرت عباس علیه السلام هستند. در زیارتی که از معصوم برای ایشان نقل شده است، خصوصیات و برجستگی هایی را برمی شماریم که به ما در فهم وظیفه خود در برابر امام کمک می­کند. ان شاء لله با بررسی این موارد بتوانیم به این وظایف عمل کنیم.

تکلیف اول؛ تسلیم

أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيم  بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيم  الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِين  وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِين  وَ اللَّعْنَةُ عَلَى أَعْدَائِهِم  أَجْمَعِين. يک سلسله آيات و بعضي از شئوني که در قرآن مجيد براي ائمه بيان شده است ذکر گردید. ائمه به عنوان هدي و چراغ هدايت و به عنوان کلمه ذکر الهي و به عنوان آياتي که ما را به سمت خداي متعال دلالت مي کنند و یا به عنوان باب الله، بيت الله، سبيل الله، صراط الله و وجه الله معرفي شدند. البته مقامات و اوصاف و عناويني که براي ائمه بيان شده است، بيش از اينهاست.

نکته ديگر اين است که ما در مقابل معصوم چه وظيفه اي داريم؟ خداي متعال چه تکليفي از ما خواسته است؟ وقتي خداوند در قرآن مجيد ائمه را معرفي مي کند، چه وظيفه اي را از ما مي خواهد؟ برای تشخیص خيلي از این وظايف، از متن همان آيات استفاده مي شد. نکته جديدي بر محور زيارت نامه اي که از وجود مقدس امام صادق علیه السلام براي وجود مقدس قمر بني هاشم علیه السلام مرحوم ابن قولويه نقل کردند، وجود دارد. در بين امام زاده هاي بزرگوار ما، آنهايي که برايشان زيارت مأثوره از معصوم نقل شده است، بيشتر از دو سه نفر نيستند مانند وجود مقدس فاطمه معصومه سلام الله عليها، حضرت علي اکبر سلام الله عليه و حضرت ابالفضل سلام الله عليه. البته در يک زيارتي هم که شهداي کربلا هم ذکر شدند، بعضي ديگر از بزرگواران و امام زاده ها هستند، اما بطور مستقل، اين سه بزرگوار زيارتي دارند که از معصوم نقل شده است.

در اين زيارتي که مرحوم ابن قولويه نسبت به قمر بني هاشم نقل کردند و محدث قمي هم در مفاتيح از کامل الزيارات، آن را نقل مي کنند دو مرحله دارد؛ يک مرحله به منزله اذن ورود است که انسان قبل از اين که وارد حرم بشود آنجا مي ايستد و بعد بياناتي را عرض مي کند تا آماده بشود براي اين که اجازه بدهند تا وارد حرم شود و درهاي باطني حرم به روي انسان باز بشود تا بتواند امام يا آن امام زاده بزرگواري را که مبدأ نور و سرچشمه نور هستند زيارت کند. در آن فرازي که در اذن دخول است، امام صادق يک شهادتي را نسبت به حضرت قمر بني هاشم فرمودند که خيلي شهادات لطيف و عجيبي است. همچنين بعد از اين که وارد مي شويم و کنار ضريح مي ايستيم، آنجا هم باز دوباره حضرت بيانات بلندي دارند. بعضي از آن اوصاف و خصوصياتي که در اين زيارت براي حضرت ذکر شده است، طبيعتاً وظيفه عباد الله و بندگان خدا را نسبت به امام معيّن مي کند.

اگر امام چراغ هدايت و باب الله و سبيل و صراط الهي است و اگر امام شاهد و شفيع ماست و بار ما را به دوش مي کشد، ما در قبال امام يک وظايفي داريم. البته بنا به آنچه در مورد قمر بني هاشم گفته شده است، حضرت در قله اين اوصاف بودند ولي ما هم مي توانيم در دامنه اين اوصاف قرار بگيريم و همين صفات و خصوصيات را نسبت به معصوم پيدا کنيم. اين چهار خصوصيتي است که در مدخل حرم حضرت اباالفضل خطاب به حضرت عرض مي کنيم «أَشْهَدُ لَكَ بِالتَّسْلِيمِ وَ التَّصْدِيقِ وَ الْوَفَاءِ وَ النَّصِيحَةِ لِخَلَفِ النَّبِيِّ الْمُرْسَل » شما نسبت به وجود مقدس سيدالشهداء، اين چهار خصوصيت را داشتيد؛ تسليم بوديد، تصديق کرديد حضرت را، وفاء در حق حضرت کرديد و بعد هم نصيحت و خيرخواهي در حق حضرت. هر کسي نسبت به معصوم اين وظايف را دارد.

اولين مورد تسليم است که خداي متعال در قرآن از ما طلب کرده است و از ما خواسته تسليم باشيم «إِنَّ اللَّهَ وَ مَلائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى النَّبِيِّ يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْلِيما»(احزاب/56). از ما خواسته اند تسليم وجود مقدس نبي اکرم باشيم. در آيه ديگري خداي متعال به پيامبر گرامي خطاب ميکند «فَلا وَ رَبِّكَ لا يُؤْمِنُون  حَتَّى يُحَكِّمُوكَ فِيما شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لا يَجِدُوا فِي أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَيْتَ وَ يُسَلِّمُوا تَسْلِيما»(نساء/65) ای پيغمبر ما به پروردگار تو قسم که ايمان اينها کامل نمي شود و مومن نمي شوند، الا اين که در مشاجرات تو را حاکم قرار بدهند؛ یعنی در تمام اختلافات اجتماعي که پيدا مي شود و اختلافات جزئي تري که بين خودشان پيدا مي شود، تو را حاکم قرار بدهند و حکم تو را قبول داشته باشند و تو را به عنوان قاضي و حاکم قبول کنند. بعد هم نسبت به آنچه شما حکم مي کنيد در دل خودشان هم احساس ناراحتي نکنند و تسليم محض شما باشند؛ یعنی دلشان هم تسليم باشد و فقط در زبان حرفي نزنند و در عمل هم با حکم شما مخالفت نکنند و در دلشان احساس دلتنگي نسبت به حکم شما نکنند.

آنجايي که يک شخصي با شخص ديگر يا گروهي با گروه ديگر اختلاف و نزاعي پيدا مي کند، این که انسان در اين منازعات اجتماعي در مقابل حکم نبي اکرم ولو بر خلاف خودش و بر خلاف گروه و جناح خودش بود، تسليم قلبي داشته باشد به طوري که در دلش هم احساس دلتنگي نکند، اين کار خيلي دشواري است. تسليم در عمل آسان تر از تسليم قلب است. گاهي آن قدر تسليم قلب مشکل است که آدم خيال مي کند اينها خارج از اختيار ماست و به ما مربوطي نيست. دل آدم ممکن است ناراحت  شود، مضطرب  شود، نگران  شود و زير بار نرود. برخی توجيه مي کنند و مي گويند دست خود آدم نيست درحالیکه اينطوري نيست. ما بايد قوايمان از جمله قلبمان را تربيت کنيم.

آیا مي شود انسان قلب را تربيت کند؟ البته آن هم مناسکي دارد و دشوار است که غير از اين که انسان در عمل تسليم فرمان خداي متعال و ائمه عليهم السلام و اولياء معصوم باشد، آرام آرام دلش هم تسليم باشد و وقتي فرمان خدا آمد احساس دلتنگي نکند و با خشوع و تواضع و آرامش، فرمان الهي را بپذيرد و تسليم باشد. اين قيمت دارد. خداي متعال مي فرمايد ای پيغمبر ما؛ اگر آنجايي که شما عليه آنها داوري مي کنيد و حق را به طرف مقابل مي دهيد در دلشان هم احساس دلتنگي کردند، اينها مؤمن نيستند. مؤمن آن کسي است که تسليم محض توست.

مرحوم کليني رضوان الله تعالي عليه در ذیل اين تسليمی که بايد به مقام تسليم دل برسد، روايتي در کافي نقل کردند که در آن حضرت امام صادق فرمودند: «لَوْ أَنَّ قَوْماً عَبَدُوا اللَّهَ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ وَ أَقَامُوا الصَّلَاةَ وَ آتَوُا الزَّكَاةَ وَ حَجُّوا الْبَيْتَ وَ صَامُوا شَهْرَ رَمَضَانَ ثُمَّ قَالُوا لِشَيْ ءٍ صَنَعَهُ اللَّهُ أَوْ صَنَعَهُ رَسُولُ اللَّهِ أَلَّا صَنَعَ خِلَافَ الَّذِي صَنَعَ أَوْ وَجَدُوا ذَلِكَ فِي قُلُوبِهِمْ لَكَانُوا بِذَلِكَ مُشْرِكِين »(1) اگر يک جمعيتي اهل نماز و زکات و روزه  و حج اند ولي وقتی خدا و رسول يک حکمي مي کنند، اين آدم يا اعتراض مي کند يا اعتراض نمي کند اما در دلش نمي تواند آن را بپذيرد. حضرت فرمود اينها مؤمن نيستند، بعد اين آيه 65 سوره نساء را خواندند. سپس حضرت فرمود «عَلَيْكُمْ بِالتَّسْلِيم » یعنی برويد و مقام تسليم پيدا کنيد پس وظيفه ما اين است.

امام چراغ هدايت الهي و کلمه ذکر الهي است و تمام آيات الهي در او خلاصه مي شود. هرکسي در هر مقامي به وسيله امام به سوي خداي متعال هدايت مي شود. در دعاي ماه رجب که ظاهرا از امام زمان ارواحنا فداه نقل شده است آمده «وَ آيَاتِكَ وَ مَقَامَاتِكَ الَّتِي لَا تَعْطِيلَ لَهَا فِي كُلِّ مَكَان  يَعْرِفُكَ بِهَا مَنْ عَرَفَك » ائمه عليهم السلام آن آياتي هستند که در هيچ مقامي تعطيل نمي شوند. در مقام ملک و جبرائیل هم که باشی، آن آيه اي که تو را به سمت خدا دلالت مي کند، اين آيات اند. انبياء اولوالعزم هم که باشيد هم باشيد، در همه جا آن آيه امام عليه السلام است. «يَعْرِفُكَ بِهَا مَنْ عَرَفَك» هر کسي به مقام معرفت مي رسد، با اين آيات الهي به معرفت مي رسد. «لَقَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَى الْمُؤْمِنِين »(آل عمران/164) خداي متعال بر ما منت گذاشته است و آنها را در عالم ما آورده است.

ما در قبال آن ها چه وظيفه اي داريم؟ اول اين است که خودمان را تسليم کنيم؛ از تسليم عملي تا تسليم دل. اين اولين قدم است و از ما ساخته است. به ما مي گويند چشم و گوش و زبان و قواي ظاهري و باطني تان دنبال امام حرکت کند و تسليم امام باشد. همچنین دلتان هم تسليم امام باشد. اين مقاماتي دارد، یعنی يک جايي کار آسان است ولي يک موقعي انسان را وارد تکليف هاي بسيار دشوار و سخت مي کنند. قيام سيدالشهداء اینگونه است. اين امتحان خيلي کار سختی بوده است. به خصوص روز عاشورا که قله اين امتحان است، خيلي کار سخت است.

شيطان تمام قوايش را جمع کرده است تا يک نقطه ضعف از اصحاب سيدالشهداء بگيرد. از خود حضرت که نمي تواند کاري بکند و از اول هم به خداي متعال عرضه داشته که اينها از تير رس ما بيرون اند «فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ إِلَّا عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِين »(اعراف/17). تمام قواي خودش را روز عاشورا آورده است تا يک نقطه ضعف از حبيب و زهير و عابس و اينها بگيرد. در اين صحنه سخت امتحان، تسليم امام بودن، انسان را در معرکه مي فرستد. وقتی حضرت مي خواهند نماز بخوانند مي گويند چه کسی سپر مي شود تا ما نماز بخوانيم! همه ما آنجا دلمان مي خواهد آخرين نمازمان را با امام حسين بخوانيم. همه مان سبقت مي گيريم تا در صف اول بايستيم و مي گوييم يک کس ديگر سپر بشود. يکي ديگر تکبير بگويد تا من نمازم را بخوانم.

آنقدر اين امتحان سخت بود که بزرگان هم شکست خوردند. ابن عباس ها و ديگران و مي آمدند و موعظه حضرت را مي کردند که آقا کار سخت است، نرويد؛ اگر ميرويد اهل بيت را نبريد. اين سفر، سفر امني نيست. حالا سيدالشهداء واقعا موعظه مي خواهند يا باید تسليم ايشان بود؟ آنهايي که موعظه کردند پیروز شدند يا آنهايي که تسليم شدند؟

وجود مقدس قمر بني هاشم در قله تکليف عاشورا است. حضرت سیدالشهداء ايشان را فرمانده لشکر کرده اند. اين فرماندهي فقط فرماندهي ظاهري نيست بلکه فرماندهي قلوب است. اوج شکست دشمن از اينجا شروع مي شود. فرماندهي ارواح در اين لشکر که در مقابل تمام دستگاه شيطان با تمام قواي شيطان ایستاده است، با حضرت قمر بني هاشم است و این فرماندهی، صرفا فرماندهي چهره ظاهري لشکر نيست. البته اين هم سخت است ولي کار خيلي دشواري نيست. آن وقت در اين تکليفي که روي دوش حضرت قمر بنی هاشم گذاشتند حضرت تسليم باشند و هيچ وقت نه در عمل مخالفت کنند و نه در دل مقابل حضرت، اعتراض و نگراني داشته باشند. اين قدم اول، یعنی تسليم بودن به ولي خداست.

اگر دل انسان متعلق به دنيا شد، يک جايي نمي گذارد آدم تسليم باشد؛ يک جايي آدم را به شک و بعد هم ريب و بد گماني و بعد هم تکذيب ميکشد. مقابل اين صفات حضرت که تسليم و تصديق و وفاست، شک و ريب و بدگماني قرار دارد. آدم اول شک مي کند. وقتي دل آدم با ولي خدا نبود و دنبال دنيا بود، يک جايي مي بيند دنيايش به خطر مي افتد. پس شک مي کند و بعد بد گمان مي شود و سپس کارش به تکذيب کشيده مي شود و مقابل حضرت مي ايستد.

تکلیف دوم؛ تصدیق

اولين قدم، تسليم با همه قواست که در آن انسان در مقابل امام تسليم باشد؛ یعنی انسان را در دل سختي ها و سخت ترين کارها ببرند و امام را تصديق کند و شک نکند و وقتي امام دستوري دادند، با همه وجود صدق امام را تصديق کند. تصديق يعني اعتراف به صدق امام و به این که اين کاري که امام مي کند حق است. این اعتراف موقعي در کارهاي عادي است که خيلي مشکل نيست اما زمانی آدم را وسط ميدان کربلا مي فرستند. آن صحنه سختي که پايانش اسارت اهل بيت و آن صحنه هاي دشوار مي شود. در طول تاريخ کساني نتوانستند تصديق کنند و خيلي هم مدعي بودند. تصديق کردن کار آساني نيست.

زمان امام صادق عليه السلام در خراسان قيام جدي اي توسط ابومسلم خراساني اتفاق افتاد که ظاهرش هم اين بود که به نام اهل بيت و براي دفاع از اهل بيت است. ولي امام صادق فرمودند اينها به نفع ما نيست و اينها براي ما کار نمي کنند. این افراد براي يک جبهه ديگري کار مي کنند و لذا قبول نکردند. خيلي ها مي آمدند و اعتراض مي کردند که آقا ده ها هزار مسلح براي شما به ميدان آمدند پس چرا شما از اينها دفاع نمي کنيد و به ميدان نمي آييد؟

يکي از این افراد از خراسان به محضر امام صادق آمده بود و همين ادعا را مي کرد که آقا ما هزاران نفر آماده ايم؛ شما چرا پا به رکاب نمي کنيد؟ حضرت فرمودند تنور را روشن کنيد. تنور که خوب گرم شد، حضرت فرمود بفرماييد و در تنور بنشينيد. آن فرد هم شروع کرد به عذرخواهي کردن و عرض کرد آقا ما که حرف بدي نزديم. حضرت بحث را به يک وادي ديگري برگرداندند. آن فرد گفت ديدم امام صادق خراسان و مردم خراسان را از کف دستشان بهتر مي شناسند.

امام صادق فرمودند: «قَدْ وَلَدَنِي رَسُولُ اللَّهِ وَ أَنَا أَعْلَمُ كِتَابَ اللَّهِ وَ فِيهِ بَدْءُ الْخَلْقِ وَ مَا هُوَ كَائِنٌ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ وَ فِيهِ خَبَرُ السَّمَاءِ وَ خَبَرُ الْأَرْضِ وَ خَبَرُ الْجَنَّةِ وَ خَبَرُ النَّارِ وَ خَبَرُ مَا كَانَ وَ خَبَرُ مَا هُوَ كَائِنٌ أَعْلَمُ ذَلِكَ كَمَا أَنْظُرُ إِلَى كَفِّي إِنَّ اللَّهَ يَقُولُ فِيهِ تِبْيَانُ كُلِّ شَيْ ءٍ»(2) من فرزند ظاهري و باطني پيامبر هستم و علم کتاب پيش من است و لذا ميدانم در آسمان ها و زمين و بهشت و جهنم چه مي گذرد. فرمود مثل حلقه کف دست خودم همه اين صحنه ها را مي بينم.

بعد از آن صحنه، ابوهارون مکي آمد و به حضرت سلام کرد. حضرت فرمود ای ابوهارون؛ برويد و در تنور بنشينيد. ابوهارون بند کفشش را رها کرد و در تنور نشست. آن شخص گفت يک مدت گذشت و من مضطرب بودم. حضرت فرمودند برويم يک سري به اين برادرمان بزنيم. من آمدم و ديدم ابوهارون مثل گلستان وسط آتش نشسته است. حضرت فرمودند چند تا از اين آدم ها داريد؟ حضرت که نمي خواهند کسي را بسوزانند اما تصديق يعني وقتي حضرت به تو مي گويند برو وسط آتش، نگويي نه، من محاسباتم مي گويد اين حرف بي معناست. اگر ترازوي تو تابع امام نيست، خيال مي کني امام يک جايي را اشتباه مي فهمد که تو درست مي فهمي. پس نمي تواني امام را تصديق کني.

همه ما يک ترازويي داريم که با آن کار بزرگ و کوچکمان را وزن کشي مي کنيم. وقتی شما يک لقمه ای را مي خواهيد در دهانتان بگذاريد، محاسبه مي کنيد آیا اين لقمه را بخورم يا نخورم؟ در آخر به این مي رسيد که بخورید يا نخورید. مؤمن در ماه رمضان مي گويد تشنه و گرسنه هستم ولي چیزی نمي خورم زیرا خدا فرموده نخور اما ديگري لقمه را در دهانش مي گذارد و مي خورد. اين دو ترازو با هم فرق دارند. وقتی مال شبهه ناکی پيش مي آيد، يک مؤمن دستش را کنار مي کشد و مي گويد خدا فرموده دنبال شبهه نرويد؛ چرا که شبهه شما را به حرام مي اندازد اما يک کسي وسط شبهه مي رود و به حرام مي افتد. ترازوها متفاوت است.

امام حسین عليه السلام روز هشتم ذي حجه وقتی از مکه بيرون مي آيند، يک خطبه اي دارند که عجيب است. حضرت چقدر زيبا مرگ را توصيف مي کنند و می فرمایند: «خُطَّ الْمَوْت عَلَى وُلْدِ آدَمَ مَخَطَّ الْقِلَادَةِ عَلَى جِيدِ الْفَتَاة »(3) مرگ خيلي چيز زيبايي است و مثل گردنبند براي دختران جوان است و اصلاً چيز بدي نيست. بعد مي گويند در مرگ، آدم به لقاء الله مي رسد. اگر آماده لقاء الله هستيد و مي خواهيد مرگتان لقاء الله باشد، با من بياييد ولي بايد خونتان را بدهيد. حضرت فرمود «مَنْ كَانَ فِينَا بَاذِلًا مُهْجَتَهُ وَ مُوَطِّناً عَلَى لِقَائِنَا نَفْسَه فَلْيَرْحَلْ مَعَنَا» هرکس حاضر است خونش را در اين راه بدهد و آماده ملاقات با خداست، با ما کوچ کند که ما او را مي رسانيم. چند نفر آمدند و ترازوهايشان را وسط گذاشتند. اگر ميزان ترازوي انسان حق شد و آن ميزان حق در وجود انسان محقق شد، انسان امام را تصديق مي کند و مي گويد امام درست مي گويند.

ميزان حقی که در روز قيامت آن را وسط مي گذارند، امام است و هر چيز را بر مدار امام مي سنجند. به اندازه اي که محبت امام و ولايت امام در عمل وجود داشته باشد، آن عمل قيمت دارد. پس مدار اين است و ائمه موازين حق اند. اگر درون آدم اين ترازوي حق به پا شود، وقتي مي خواهد ترازو کند، درست ترازو مي کند و هر کاري که امام مي کند را حق مي بيند. ولي اگر ترازوي آدم حق نبود و من نفس خودم را وسط گذاشتم، پيداست خدا را هم نمي توانم تصديق کنم چه رسد به امام! اين بيان نوراني اميرالمؤمنين است که فرمود «الْعُجْبُ يُفْسِدُ الْعَقْل  »(4) یعنی آدمي که خودش را مي پسندد و به خودش نگاه مي کند و خودش ميزان است، عقلش کار نمي کند. عقل ترازوي حقي است که خدا در وجود ما مي گذارد. اگر من خودم را ديدم، همه چيز را با خودم مي سنجم و خودم ترازو مي شوم. در این صورت هرچه به ميل من است، خوب است و هرچه به ضرر من است، بد است.

امام يک دستوري مي دهند؛ حال اگر طبق ميل من است، آن را تصديق مي کنم ولی اگر طبق ميل من نبود، اول شک مي کنم و در آخر هم تکذيب مي کنم. چون خداي متعال يک ذره فهم به آدم داده است، این انسان با اميرالمؤمنين درگير است و مي گويد در اينجا حکم اميرالمؤمنين اشتباه بوده است. می­گوید من درست مي فهمم و اميرالمؤمنين که ميزان همه عالم است، اشتباه مي فهمد!

به ابوهارون مي گويند که برو وسط آتش بنشين. ابوهارون هم تسليم است و تصديق مي کند و شک نمي کند که همين درست است. اين شک نکردن برای اين است که دلش تسليم محض است. اگر در دل انسان غير از امام بود، شک مي کند و می­گوید شايد اشتباه است. آن مرد خراساني هم همينطور بود و گفت آقا؛ براي چي بروم؟ من چه گناهي کردم؟ حالا امتحان اصحاب سیدالشهداء در عاشورا سخت تر بود یا امتحان ابوهارون مکی؟ حتما امتحان حبيب و سعيد بن عبدالله از امتحان ابوهارون مکي سخت تر بود. امام در شب عاشورا مي گويند هرکسي مي خواهد برود، برود، من بيعتم را برداشتم. حضرت فرمود «لَا أَعْلَمُ أَصْحَاباً أَوْفَى وَ لَا خَيْراً مِنْ أَصْحَابِي » من بهتر از شما و باوفاتر از شما نمي شناسم ولي برويد. تسلیم یعنی اینکه آدم بلند نشود و نرود. تصديق امام یعنی این که آدم شک نکند و وقتی امام به انسان بگويد برو وسط آتش، برود و نگويد که شايد امر امام اشتباه است یا شايد من خسارت مي کنم.

قمر بني هاشم در اين سفر يک جا اظهار نظر نکردند که آقا برويم یا نرويم. امام حسين اظهار نظر نميخواهد. کسي که در شب قدر جناب جبرئيل به محضرش مي آيند و برنامه شان را به امضاي حضرت مي رسانند، احتياج به مشورت ندارد. اگر خدا فرمود ای پيغمبر ما؛ با اينها مشورت کن، آیا ما هم بايد خيال کنيم که طرف مشورت پيغمبر هستيم؟ لذا اميرالمؤمنيني که در اين پنج سال حاکم بودند و در کنار حکومت گاهي خطبه هم ميخواندند و مطالبي هم مي گفتند، در زمان نبي اکرم در سکوت محض است مگر در جايي که پیامبر اصرار کنند تا جواب بدهد چون مي داند پيغمبر خدا وصل به سرچشمه وحي است «ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى »(نجم/3) و مشورت نمي خواهد.

عمده فرمایشاتی که در نهج البلاغه جمع شده است که بخش کوچکي از فرمايشات حضرت امير است، برای اين پنج سال است. همه در مقابل نهج البلاغه  حضرت امیر تواضع مي کنند. يکي از بزرگان عرب مي گويد در مقابل اين خطبه ها، همه­ ادبا بايد سجده کنند. خداوند فرمود ای پيامبر؛ با اينها مشورت کن و دلشان را به دست بياور. اين یک روش تربيتي است. اگر من هم خيال کردم که شأنم اين است که طرف مشورت رسول خدا واقع بشوم، پيداست يک جايي هم مي گويم پيامبر خدا اشتباه مي کند.

تکلیف سوم؛ وفا

بعد از تسليم و تصديق، مقام وفا قرار می­گیرد. وفا خود يک مقام عجيبي است. ما با خدا و ائمه خيلي عهد داريم. مي گويند هر روز صبح دعاي عهد بخوانيد و عهدهايتان را نو کنيد تا يادتان نرود و عهدتان کهنه نشود. وفا يعني پيمانه ات را پر کني، یعنی وقتي فرصت ها تمام شد، هنگامی که حساب مي کني، نگويي  اي کاش فلان کار را هم انجام می­دادم. مثلا فرض کنيد ما رفيق گرفتار یا مادر مريضي در خانه داريم؛ بعد که فرصت ها گذشت، مي نشينيم و محاسبه مي کنيم و مي گوييم  اي کاش من در آن روز کارم را تعطيل مي کردم و یا  اي کاش آن حرف را نمي زدم. گفتن اين « اي کاش» معنايش اين است که وفا نکردي. وفا يعني پيمانه ات را طوری پر کني که جاي  اي کاش و اما و اگر باقي نگذارد و هر چه مي شده پيمانه ات را پر کني.

حضرت سیدالشهداء شب عاشورا مي گويند بلند شويد و برويد؛ من بايد به شهادت برسم و به شهادت هم مي رسم. اين لشکر هم با شما کاري ندارد و اگر بدانند که ميرويد و من مانده ام، خوشحال مي شوند. وفا يعني اين که اصحاب بمانند و پيش روي سيدالشهداء آن طوري خون بدهند که تا زنده بودند، نگذاشتند در جنگ تن به تن يکي از اهل بيت به ميدان بروند. حضرت مي گويد بلند شويد و برويد؛ من بيعتم را برداشتم. فردا کار سخت مي شود و احدي از اينجا زنده بيرون نمي رود.

وفا یعنی این که آدم بماند و خونش را پيش روي ولي خدا بدهد. سعيد بن عبدالله سپر شد تا حضرت نماز بخوانند. رو به سیدالشهداء گفت اين که يک جان است؛ کاش ما را مي کشتند، سپس زنده مي  شديم، سپس ما را مي  سوزاندند، سپس خاکسترمان را به باد مي  دادند، سپس دوباره زنده مي  شديم و تا هفتاد بار در مقابل شما کشته مي  شديم، نمي  گذاشتيم دشمن به شما تعرض کند. وفاي همه يک طرف اما وفاي حضرت ابالفضل چيز ديگري است. لذا در روايت فرموده اند که همه شهدا به مقام عموي من غبطه مي خورند. اگر مقابل امام ادب بوده، اين آقا ادب کرده و اگر بهره­ای بوده، اين آقا برده است.

تکلیف چهارم؛ نصیحت

در آخر نصیحت است. نصيحت به معني اين نيست که من بروم امام را مثلا موعظه کنم و بگویم که آقا اين کار را نکنيد. نصيحت يعني خيرخواهي؛ یعنی با همه وجود براي امام خيرخواهي کنم. کار امام را روي دوشم بگذارم و دنبال اين نباشم که اگر بار امام زمين ماند من شانه ام را زير بار بدهم. نصیحت یعنی خودم را در صف مقدم قرار بدهم. اگر شهادت است، من نفر اول باشم. اگر هر باري هست، من آن را روي دوش خودم بگذارم و دنبال باز کردن تکليف از سر خودم نباشم.

ما گاهی مي خواهيم تکليف را از سر خودمان باز کنيم. استاد عزيزي داشتيم که مي فرمود يک موقعي مادرمان سر سفره ناهار مي گفت برويد و فلان چيز را بگيريد. ما مي  آمديم سر کوچه و يک سر و گوشي آب مي  داديم و مي  گفتيم نبود؛ یعنی تکليف را ازخودمان باز مي  کرديم ولي يک موقعي در ظهر گرم تابستان مي  خواستيم برويم و با رفقاي خودمان بازي کنيم. اگر مثلا دنبال يک توپ مي  گشتيم، تمام شهر را زير پا مي  گذاشتيم که اين توپ را پيدا کنيم. نصيحت يعني اصلا بار امام را بر زمين نگذاري و همه توانت را زير اين بار بگذاري.

در جنگ خیبر همه رفتند و برگشتند و گفتند که فتح این قلعه اصلاً شدني نيست. وقتي حضرت پیامبر در جنگ خیبر پرچم را به دست اميرالمؤمنين دادند که بروند قلعه را فتح بکنند، اميرالمؤمنين رفت و از خندق عبور کرد و دري را که چندين نفر باز و بسته مي  کردند را با يک دست کندند و در را پل کردند و لشکر را جابجا کردند و کار تمام شد. اينها افسانه به نظر مي  آيد ولي واقعيات تاريخ است. حضرت فرمود «مَا قَلَعْتُ بَابَ خَيْبَرَ بِقُوَّةٍ جَسَدَانِيَّة»(5) یعنی من با قوه جسماني ام اين کار را نکردم. من تمام هستي و قواي خودم را گذاشتم که فرمان نبي اکرم زمين نماند؛ اين يعني نصيحت. اين ها مقدمه است؛ روبروی در اولين سلام اين است «السَّلَامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْعَبْدُ الصَّالِح » مقام صلاح همين است.

حضرت امام صادق در روايت فرمود «إِنَّكُمْ لَا تَكُونُونَ صَالِحِينَ حَتَّى تَعْرِفُوا وَ لَا تَعْرِفُونَ حَتَّى تُصَدِّقُوا وَ لَا تُصَدِّقُونَ حَتَّى تُسَلِّمُو»(6) این چهار مقام عبارت اند از تسليم، تصديق معرفت و سلام که از تسليم شروع مي  شود و بعد به مقام تصديق مي رسد. وقتي امام را تصديق کرديد، انوار امام در وجودتان مي  آيد و به معرفت مي رسيد. معرفت با خواندن و نوشتن نيست؛ بلکه بايد از عالم بالا بيايد. انوار معرفت روزي کساني است که اهل تسليم اند. وقتي انوار معرفت امام آمد، صالح مي  شويد. صالح آن کسي است که وجودش پر از نور ولي  اش است.

در ادامه زیارت می ­خوانیم «أَشْهَدُ أَنَّكَ لَمْ تَهِنْ وَ لَمْ تَنْكُل » ان شاء الله دامن حضرت را بگيريم و حضرت ابالفضل ما را به سيدالشهداء ملحق کنند. ایشان باب امام حسين اند و حقيقتا باب الحوائج است. آنهايي که حاجت  هاي بزرگ دارند، زانو مي  زنند. البته منظور این نیست که آدم خواسته  هاي کوچک را نخواهد، چرا که فرمودند نمک طعامتان را هم از ما بخواهيد ولي ما يک نيازهاي بزرگتري هم داريم. دل ما و عقل ما هم رزقي مي  خواهد. ما به محبت الهي و گذشت از دنيا نیاز داريم. ما بايد از وادي دنيا عبور کنيم و بزرگتر از دنيا بشويم و تا بزرگتر از دنيا نشويم، نمي  توانيم کنار امام حسين راه برويم. آنهايي که کوچکتر از دنيا بودند به يک بهانه  اي از امام جدا شدند؛ یعنی يا نيامدند يا وسط راه جدا شدند. يک نمونه داريم که ظهر عاشورا رها کرده و از امام جدا شده است.

ان شاء الله دامن حضرت را بگيريم و التجاء کنيم که اين صفاتي که در حضرت است به ما هم داده بشود. اصلا يک معناي زيارت همين است که من وقتي به هر مقامي که سلام مي کنم، عرض مي کنم که آقا؛ از همين مقام رزق من را هم بدهيد. انسان به هر مقامي از مقامات امام که سلام مي کند، اگر سلام و تواضع محقق شد، يک بابي از آن مقام به روي انسان باز مي  شود. نسبت به وجود مقدس قمر بني هاشم زيارت و اين مقامات حضرت را که مي  خوانيم، تواضع و عرض ادب مي  کنيم. انتهای نگاهمان اين باشد که آقا؛ از اين مقاماتي که به شما دادند، رزق ما را هم در نظر بگيريد تا ما هم اهل تسليم و تصديق و وفا و نصيحت و صالح بشويم و ما هم نسبت به امام مان سستي و نکول نکنيم. نکول يعني آدم بار را روي دوش ديگران مي  اندازد و مي  گويد ديگري بردارد. اين خيلي خسارت است. شانه ما بايد زير بار امام باشد؛ نه اين که اگر ديگري بر نداشت من بردارم. اين صفات را از حضرت بخواهيم تا ان شاءالله به ما عطا کنند.

پی نوشت ها:

(1) الكافي (ط - الإسلامية)، ج 1، ص: 390

(2) الكافي (ط - الإسلامية)، ج 1، ص: 61

(3) نزهة الناظر و تنبيه الخاطر، ص: 86

(4) غرر الحكم و درر الكلم، ص: 44

(5) الخرائج و الجرائح، ج 2، ص: 542

(6) الكافي (ط - الإسلامية)، ج 1، ص: 181