نسخه آزمایشی
سه شنبه, 29 اسفند 1402 - Tue, 19 Mar 2024

همایش بین المللی قطب الدین شیرازی / ضرورت تکامل فلسفه در استناد به وحي و کارآمدي

اين متن، پياده سخنراني حجة الاسلام و المسلمين استاد سيد محمدمهدي ميرباقري در همايش بين المللي قطب الدين شيرازي است که در 1391 در شيراز برگزار شد. استاد ميرباقري در اين سخنراني «نقص در استناد به وحي» و «معطوف نبودن به نيازمندي هاي اجتماعي» را دو آسيب مهم فلسفه اسلامي معرفي مي کنند و چشم انداز اجمالي براي جبران اين خلأها و تکامل در فلسفه ترسيم مي کنند.

مقدمه

بسم الله الرحمن الرحيم. من مباحث استاد عزيزم حضرت آيت الله جوادي آملي را پيگيري مي کنم. ايشان نکته اي را از ابوريحان بيروني نقل کردند که در حقيقت يک نگاه فلسفه تاريخي به حکمت و فلسفه است و نياز به تحقيق دارد و به نظر مي رسد به اين اندازه اي که ابوريحان گفته اند معارضان فراواني دارد که به شدت با او مخالفند.

ـ ضرورت نگاه فلسفه تاريخي به خاستگاه حکمت و فلسفه

آنچه که در يونان شکل گرفته است در واقع، مادر فلسفه در دوره رنسانس است و فلسفه اسلامي را هم تحت تأثير قرار داده است، اما اينکه ناشي از ادبيات ابراهيم خليل(ع) بوده، به يک معنا درست است اما به شدت هم جاي ترديد دارد. اين يک رويکرد فلسفه تاريخي به انتقال دانش است و با نقل خبر واحد ابوريحان و تحليل ايشان به پايان نمي رسد و نياز به تحقيق جامع دارد. حقيقتاً همينطور است که تعامل ميان حوزه هاي مختلف دانش در فرآيند تاريخي حتماً موجب شده است که فرهنگ انبياء بر مکاتب ديگر اثر گذار باشد. اما رويکرد ديگري هم وجود دارد و آن اين است که غرب که زادگاه حکمتش يونان است، فيلسوف گراست اما شرق، پيغمبرگراست؛ يعني دو مکتب هستند و دو مسير را طي کرده اند. پس هر چند منکر تعامل ميان اين دو حوزه نيستيم اما اثبات اين معنا با يک نقل از ابوريحان کافي نيست. اين يک بحث تحقيقي است و الآن هم مي دانيد که روش تحقيق نسبت به مباحث فلسفه تاريخي بسيار دقيق است. به عنوان نمونه در باستان شناسي با روش تحقيق خاص، از يک خط و نوشته بجاي مانده، يک فرهنگ را اکتشاف مي کنند.

ـ نگاه معرفت شناسانه به نسبت قرآن و عرفان و برهان

نکته بعدي که فرمودند يک بحث معرفت شناسانه در فلسفه و حکمت اسلام بود که به شدت هم قابل قبول و هم قابل بررسي است و آن اينکه در فرهنگ اسلامي، قرآن و عرفان و برهان يکي هستند؛ نه به معناي اينکه آنچه در خارج، از عرفان و برهان محقق شده است عرفان و برهان قرآني است، بلکه به معناي اينکه قرآن مي تواند سرچشمه عرفان و سرچشمه برهان باشد. برهان قرآني همان «حکمت» است و عرفان قرآني همان شهود حق است.

ـ دو رويکرد در بيان نسبت اسلام و فلسفه

اين مطلب بسيار به صواب و به جا است اما در پس اين حرف، دو رويکرد در باب عرفان و فلسفه مسلمين و اسلامي، وجود دارد که کاملاً مخالف هم هستند؛ يکي افراط گراست و ديگري هم تفريط گرا. گروهي بينونت مطلق ميان اسلام و فلسفه و عرفان اسلامي قائلند و فلسفه را ادامه همان حکمت يونان و عرفان را نيز ادامه عرفانهاي هندي و ايران باستان مي دانند؛ که اين يک غلو است. از آن طرف هم اينکه ما بگوييم ادبيات اين فلسفه و عرفان، نازله قرآن است و لذا تنها راه دستيابي به قرآن و کليد گنج معارف قرآن است، اين هم در واقع نوعي مبالغه است. البته همانطور که عرض شد، اين بحث مربوط به جامعه شناسي علم است و نيازمند آن است که ما عوامل اجتماعي دخيل در فرآيند توسعه فلسفه و حکمت و عرفان در دنياي اسلام را، هم از منظر فلسفه تاريخي و هم از منظر جامعه شناختي و انسان شناختي و حتي از منظر معرفت شناختي دنبال کنيم و به جواب روشني در اين حوزه برسيم.

ـ تأثير انکارناپذير فرهنگ قرآن و معارف اهل بيت(ع) بر پيشرفت دانش عرفان و حکمت

آنچه که به ذهن مي آيد و مي توان به عنوان يک احتمال مطرح کرد و البته قابل نقد و بررسي است، اين است که بي ترديد فرهنگ قرآن و فرهنگ اهل بيت(ع) در پيشرفت دانش عرفان و حکمت و نه فقط اين دو، بلکه در ساير دانشهاي تخصصي در دنياي اسلام بسيار موثر بوده اند؛ نه به اين معنا که تحريک به دانش و علم آموزي مي کردند بلکه فرآيندي را براي تحقق دانش ايجاد مي کردند و قطعاً و بلاترديد فضايي را که اسلام و فرهنگ اهل بيت(ع) ايجاد کرده اند، فضايي اثرگذار بر فرهنگ عرفان و فلسفه بوده است و نظام موضوعات و مسائل مورد تحقيق در حوزه فلسفه را به شدت تحت تأثير قرار داده است. اگر چه حکمت و فلسفه ما متأثر از فلسفه يونان است، ليکن بي ترديد توسعه مسائل و اولويتي که به نظام مسائل داده شده است، در دنياي اسلام کاملاً متفاوت با حوزه يونان است.

دوم اينکه اسلام بر محتوا و بر غايت مسائل فلسفه تأثير گذاشته است. آن رويکردي که ما گاهي اوقات عرض مي کنيم که ايمان حاکم بر فلسفه و انديشه و تفکر است، کاملاً در اينجا مشهود است. فيلسوفان مسلمان با فرهنگ اسلامي انديشيده اند و به دنبال اثبات معارف اسلامي بوده اند. شما هيچ فيلسوف مسلماني نداريد که بگويد خدا نيست يا توحيد، اصل نيست و يا به ثنويت رسيده باشد؛ حتماً به توحيد مي رسيده اند. هيچ فيلسوف مسلماني نداريد که در اثبات نبوت يا حتي در بحث سياست مدن، پاي نبي مکرم(ص) را پيش نکشيده باشد. اين به معناي تأثير فرهنگ اسلام بر عرفان و فلسفه است. يعني عرفان و فلسفه ما به لحاظ نظام موضوعات و غايات و حتي به لحاظ منابع، به شدت تحت تأثير فرهنگ اسلام بوده اند.

ما در فلسفه يک ويژگي به عنوان «مفهوم مرکزي» داريم که مي توانيم از آن به حد اوليه تعبير کنيم. در دوره صدرالمتألهين و حتي در دوره شيخ اشراق و به طور کلي در دوره اسلامي، اين حد اوليه که مفهوم مرکزي فلسفه است و همه مفاهيم حول آن چينش و تعريف و بازتوليد مي شوند، تحت تاثير معرفت هاي توحيدي قرار گرفته است. به عنوان نمونه، شيخ اشراق مفهوم نور را محور تحليل تمام آفرينش قرار مي دهد و همه کثرات عالم را بر محور اين مفهوم تحليل مي کند. اين نظريه گر چه به يک معنا وامدار حکمت ايراني است، ولي بيشتر، از معارف قرآني و فرهنگ نبي اکرم(ص) بهره جسته است و در حکمت الاشراق از جمله به «آيه نور» اشاره مي کند. اين مفهوم مرکزي بر تمام دستگاه فلسفي او تأثير گذاشته و لذا همه چيز را بر پايه نور تحليل مي کند؛ گرچه تحليلش رسا نيست، ولي تلاش کرده تا براساس اين مفهوم مرکزي تمام حکمت را سامان دهد. اين تأثير فرهنگ مذهب بر حد اوليه و مفهوم مرکزي فلسفه است.

ـ نقدي بر شيخ اشراق در استفاده از آيه نور

گرچه در استناد به آيه نور مي توان نقد صريح بر شيخ اشراق داشت؛ آيه نور بيان شبکه هدايت است نه بيان شبکه خلقت. اينکه ايشان کثيراً اين را به عنوان شبکه خلقت گرفته اند و نور را به وجود تعريف کرده اند غفلت است. آن آياتي که شبکه خلقت و نظام آفرينش را بيان مي کند آياتي مثل «آيت الکرسي» است نه آيه نور که در مقابل آيه ظلمات (که بيانگر شبکه ضلالت است) قرار دارد و هر دو در سوره نور به فاصله کمي قرار دارند. لذا حضرت امام رضا(ع) در تفسير آيه نور «الله نور السموات والارض»(نور/35) مي فرمايند: «اي هدي من في السموات و هدي من في الارض» اين هدايت است که متمثل در قلب نبي اکرم(ص) و مشکوة نور ايشان و قلب ايشان و مصابيحي مي شود که در قلب ايشان تجلي نموده است. به هر حال، اين غفلت از مثل سهروردي است که اين را مبناي تفسير نظام هستي قرار داده است؛ پس بايد ديد که که «آيه ظلمات» را چه گونه تفسير مي کنند؟! در حالي که اگر مبناي هدايت و ضلال را اصل قرار دهيد دو دستگاه هدايت و ضلال درست مي شود و جريان نور مربوط به کساني خواهد بود که وارد وادي ولايت حقه شوند؛ «الله ولي الذين آمنوا يخرجهم من الظلمات الي النور»(بقره/257)

در هر صورت غرض اين است که سهروردي توانسته است حد اوليه فلسفه را از قرآن بيان و بنا کند و بالاتر از او، صدرالمتالهين است که در آغاز فلسفه، اصالت وجود را بنا مي کند و اثبات مي کند که وجود اصيل است از نظر او وجود، چيزي جز حقيقت حضرت حق نيست و مابقي را وجود نمي داند؛ يعني مي خواهد بگويد اگر در فلسفه بحث مي کنيد يعني در باب حضرت حق بحث مي کنيد؛ لذا اصل خلقت را به تشأن و تجلي بر مي گرداند و عليت و کثرت و زمان و حرکت و همه مفاهيم را حول همان مفهوم مرکزي وجود که از منظر ايشان همان حضرت حق است، تفسير مي کند. ايشان اول قائل به تشکيک است و بعد در «بحث عليت» مي گويد حضرت حق، فوق مرتبه است و مخلوقات دون مرتبه؛ او حق است و مابقي دون او و تشکيک در مظاهر است و خلقت، در مرتبه حضرت حق نيست.

کاري که صدرالمتألهين کرده است اين است که مفهوم مرکزي فلسفه را برپايه توحيد بنا گذاشته است و سعي کرده است همه هستي را بر پايه حضرت حق تفسير کند و همه مراتب و عوالم خلقت را که در کتب متفرقه خودشان تبيين کرده اند از عالم ملک تا عالم مثال تا عالم عقل و ... همه را مراتب تجلي آن حقيقت و تنزل آن حقيقت و تطور آن حقيقت بداند. البته ممکن است که در اين مفاهيم، اشکالي باشد، اما به هر حال، سعي کرده است تا مفاهيم را متأثر از توحيد تبيين نمايد. بنابراين، حکمت ما در اين مقياس، تحت تأثير ادبيات وحي بوده و در مفهوم مرکزي و حتي در نظام مسائل و اولويت مسائل و در غايات، مقيد به وحي بوده است. حتي آنجا که ابن سينا رسيده است به اينکه نمي شود معاد جسماني را با عقل اثبات کرد، مي گويد چون صادق مصدق(ع) فرموده است، پس من تسليمم؛ يعني هيچ کجا ما نداريم که فيلسوف مسلمان برسد به يک حرفي که خلاف مسلمات قرآن و وحي بوده است و اين مسلمات را زير پا بگذارد.

ـ تأثيرپذيري شهود در حکمت از فرهنگ نبي مکرم اسلام(ص)

اين را هم بايد اضافه کرد که در حکمت اشراق و حکمت متعاليه بر منبع فلسفه افزوده شده است و علاوه بر استدلال و برهان بر يک منبع رفيع تري به نام شهود نيز تکيه کرده اند که اساس آن در فلسفه يونان هم بوده است؛ اساس حکمت افلاطوني بر اشراق و تجلي و بر اساس مشاهدات است نه بر استدلال و برهان. به نظر مي رسد همانطور که حکمت به معني برهان، تحت تأثير فرهنگ قرآن قرار گرفته، شهود و اشراق نيز تحت تأثير تربيت نبي اکرم(ص) واقع شده است. بنابراين، نمي شود گفت که اشراقات حکمت اشراقي ما و حکمت متعاليه ما ادامه محض حکمت افلاطوني است و نمي شود گفت که برهان هاي فلسفي ما فقط ادامه همان فلسفه يونان است؛ گرچه متأثر از اوست و اين تأثر هم تاسف انگيز است، ولي به معناي اين نيست که زائيده همان جاست و فقط همان را پرورانده اند؛ بلکه آن فلسفه وارد فضاي فرهنگ اسلام شده است؛ و هم شهود و هم استدلال آن تحت تربيت فرهنگ اسلام ارتقا پيدا کرده است؛ لذا هم حکمت مشاء و هم حکمت اشراق و هم حکمت متعاليه فاصله جدي با حکمت يونان دارد.

ـ نقطه خلأ فلسفه اسلامي در منطق

نکته اي که نسبت به خلأ فلسفه اسلامي در اين فرصت کوتاه تقديم مي کنم و ان شاءالله اساتيد عزيز مورد نقد و بررسي قرار مي دهند اين است که گرچه فلسفه ما، چه مشاء چه اشراق و چه متعاليه و نيز عرفان ما تحت تأثير فرهنگ اسلام قرار گرفته است، اما در برخي مواقع به گونه اي عمل کرده است که گويا اين حکمت سکولار است. چون فلسفه در تعريف خودش، خودش را سکولار معرفي مي کند و مي گويد فلسفه مقيد به برهان ست نه مقيد به انبياء و مقيد به حضرت حق. برهان اگر ما را به اين برساند که خدا هست، مي گوييم هست و اگر به اين رسانيد که نيست، مي گوييم نيست؛ يعني در مقام تعريف، خودش را مقيد به حضرت حق نمي کند. هر چند حکمت اسلامي اينگونه پيش نرفته است يعني هيچ وقت شما نمي بينيد که حکيم اسلامي بگويد من کاري ندارم که خدا هست يا نيست، بلکه همه الهيات بالمعني الاعم را مي نويسد که اثبات توحيد نمايد. حتي صدرالمتألهين در آغاز الهيات بالمعني الاعم، توحيد را مي آورد و بحث اصالت وجود را مطرح مي کند، اما به لحاظ منطق سکولار هستند؛ يعني معتقد نيستند که فلسفه در منطق استنادش، آنجا که مي خواهد استدلال کند بايد تکيه به وحي نمايد، بلکه مي گويند منطق، سير از بديهيات به نظريات است و مواد را از وحي مي گيرند. اما آيا جايي ديده شده است که فيلسوفان ما منطق جديدي مبتني بر وحي بنويسند. آنها در منطق، پيرو ارسطو هستند؛ ما بايد صبر کنيم که ديگران بيايند منطق را نقض کنند مثل منطق هاي فازي، ديالکتيک و ... تا ما بگوييم که منطق هم قابل بحث است؟ به هر حال ما در منطق حاکم بر فلسفه دست نبرده ايم.

اين بيان استاد عزيزمان حضرت آيه الله جوادي بيان لطيفي است؛ که اگر قرآن در عقل انسان تجلي نمود، مي شود حکمت و فلسفه و اگر در شهود انسان تجلي نمود، مي شود عرفان. اما سؤال اين است که منطق تبعيت از قرآن در استدلال و شهود چيست؟ آيا همان منطق ارسطويي و مباني مکاشفات و مشاهدات عام است؟ با چه منطقي و با چه متدي، شهود را به قرآن مقيد مي کنيد؟ و با چه روشي تعقل را به تعلم از وحي مقيد مي سازيد که حکمت و عرفان قرآني شود؟ آيا واقعاً در جايي سراغ داريم که يک فيلسوف يا عارفي، منطق تقيد شهود به وحي يا منطق تقيد استدلال به وحي را بيان کند؟ بله، فقيهان اينکار را مي کنند و مي گويند ما تمام استدلالهايمان مبتني بر منابع وحي است. پس فلسفه و عرفان ما در مسير پيشرفت و استضائه از نور وحي بوده است، ولي اينکه فرهنگ وحي فضاي فرهنگ فلسفه و عرفان ما را تحت تأثير قرار بدهد، غير از اين است که منطق استدلال ما و شيوه شهود ما منطقاً مقيد به وحي گردد.

يک قدم جلوتر برويم. اگر شما معتقديد که مربي قرآني چه در مرحله تعليم و چه در مرحله تزکيه نبي اکرم(ص) و سپس اهل بيت(ع) هستند که فرمود: «وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَ الْحِكْمَةَ وَيُزَكِّيهِمْ»(بقره/129) و «كِتَابٌ أَنزَلْنَاهُ إِلَيْكَ لِتُخْرِجَ النَّاسَ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ بِإِذْنِ رَبِّهِمْ»(ابراهیم/1) و آنها ما را از ظلمات به سمت نور مي برند، چطور شده است که ما عرفايي داريم که عرفان و برهان و تفسير قرآن را به هم گره زده اند ولي به نقطه تحت باء بسم الله نرسيده اند؟! کجاي کار اشکال دارد؟ اگر اين عرفان، عرفان قرآني است و اگر اين برهان، برهان قرآني است ـ قرآني که فرموده اند: «إِنَّ اللَّهَ جَعَلَ وَلَايتَنَا أَهْلَ الْبَيتِ قُطْبَ الْقُرْآنِ وَ قُطْبَ جَمِيعِ الْكُتُب » و «نَزَلَ الْقُرْآنُ أَثْلَاثاً، ثُلُثٌ فِينَا وَ فِى عَدُوِّنَا...» و «أنا النقطة التي تحت الباء» و معارفي از اين دست ـ چطور مي شود که اين حکمت و اين عرفان را داشته باشي و در محضر قرآن هم بروي، اما به اين نقطه تحت باء بسم الله قرآن که آغاز قرآن است، نرسي؟! اين يک سؤال جدي است. بله، عرفان و قرآن و برهان به معنايي که حضرت استاد فرموده اند يکي است؛ يعني عرفان برآمده از قرآن، که معلم و مزکي و مربي آن، حضرت رسول(ص) هستند که بر محور قرآن تزکيه مي کنند که قرآن می فرماید «يَتْلُو عَلَيْهِمْ آيَاتِهِ وَ يُزَكِّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَ الْحِكْمَةَ»(جمعه/2) و سير خروج از ظلمات به سمت نور را سرپرستي مي کنند، حتماً عرفان اسلامي است. اما اگر اين اتفاق بيافتد عارف در سلوک خود بايد به اين نقطه تحت الباء برسد. در روايات آمده است که اگر کسي دو رکعت نماز صحيح بخواند از سيد الشهداء(ع) عبور کرده است يعني مسير حق از اين وادي عبور مي کند. چطور مي شود يک عمر رياضت و شهود و برهان و استدلال، ما را به آن نقطه نرساند؟

ـ ضرورت تکامل فلسفه و عرفان با تأثير پذيري از شهود و عقلانيت نبي مکرم اسلام(ص)

پيشنهادي که براي پيشرفت فلسفه مي توان ارائه داد اين است که در بسط فلسفه بايد آن را به شدت متاثر از شهود و عقلانيت نبي اکرم(ص) قرار دهيم؛ يعني تولي به نبي اکرم(ص) بايد محور تکامل فلسفه و عرفان قرار بگيرد. يعني خشوع و عبوديت و تسليم که حقيقت ايمان است در قوه فاهمه معارف و مکاشفات روحاني ما هم جاري شود و گر نه دستگاه شيطان هم مکاشفات دارد و البته مکاشفات قوي اي هم دارد؛ منتها مکاشفات ظلماني است. چه خوب بود سهروردي به جاي اينکه آيه نور را مبناي هستي شناسي قرار بدهد يک نظريه معرفت شناسانه از آن استخراج مي کرد (در مقابل آيه ظلمات)؛ مبني بر اينکه رسيدن به مقام ذکر و مقام معرفت جز از طريق اين بيوت ممکن نيست. البته مي شود در وادي ظلمات سير کرد که در آنجا «ظلمات بعضها فوق بعض»(نور/40) است و آن وادي هم دستگاه معرفتي و دستگاه شهود خاص خود را دارد. نمونه هاي آن را در هند يا در جاهاي ديگر ديده ايم. در برخي روايات آمده است که شيطان براي خودش شب قدري دارد که آن قدر براو نازل مي شوند که او را توهم بر مي دارد که گويا اداره عالم دست اوست!

پس، چگونه مي شود عرفان و برهان را تسليم به وحي نمود؟ اينکه عرفانِ تابع وحي، نازله وحي است که محل بحث نيست، بلکه بحث بر سرعرفان موجود است؛ عرفاني که مستند به مکاشفه است؛ مکاشفه اي که مستقل از وحي است. و بحث بر سر فلسفه اي که مستند به برهان است؛ برهاني که لااقل در منطق نه در مواد، مقيد به وحي نيست. بنابراين اگر ما يک منبع به نام شهود به منابع معرفتي خودمان اضافه کنيم باب گسترش فلسفه را گشوده ايم ولي اين کار براي حقانيت فلسفه کافي نيست چون همانطوري که استدلال به خطا مي رود، شهود هم به خطا مي رود. ما بايد شهود و استدلال را تسليم به وحي نماييم.

ـ ضرورت تکامل فلسفه اسلامي معطوف به نيازمندي هاي اجتماعي

نکته بعدي اين است که فلسفه بايد معطوف به نيازمنديهاي اجتماعي باشد؛ همان نکته اي که استاد عزيزم جناب آقاي حداد فرمودند. ما بايد بتوانيم حکمت را معطوف به عمل نماييم؛ يعني فلسفه و عرفان به «حکمت» تبديل شوند و بعد هم جاري در علوم گردند؛ يعني بتوانيد حکمت و فلسفه را به عمل اجتماعي تبديل کنيد. کاري که غرب کرده است اين است که فلسفه هاي سکولار را به فلسفه زندگي تبديل نموده و از دل آن دانش درآورده است؛ يعني نظام دانشي غرب مبتني بر فلسفه غرب است. اگر ما بتوانيم فلسفه اسلامي را کاربردي کنيم و به حوزه دانش تسري بدهيم و آن را هم مبتني برقرآن و فرهنگ اهل بيت(ع) بنا بگذاريم آنگاه مي توانيم دانشي داشته باشيم که دانشمند هر چقدر بيشتر مي خواند بيشتر متأله مي شود. ولي اگر روش تحقيق، روش پوزيتويستي شد و مبتني بر فلسفه هاي حسي، طبيعي است که هرچقدر که با اين دانش بيشتر آشنا مي شويد، انسان را به استغناء عالم مي رساند؛ چون طبيعي است از نظريه تکامل داروين، استغناء عالم پيدا مي شود. پيداست که شما با تکيه بر نظريه داروين نمي توانيد براي حيات اثبات توحيد کنيد. او حيات را به ماده و تکامل ذاتي ماده بر مي گرداند و در يک فرآيند علمي هم به اثبات مي رساند. حالا اثباتش هم محل بحث است که اساتيد از من آشناترند که تاملات جدي در باب نظريه او وجود دارد.

ـ تحقق علم ديني از طريق تربيت افراد ميان رشته اي

نکته ديگر اين است که اساتيد اشاره کردند، ما براي اينکه به علم ديني برسيم نيازمند به انسانهاي ميان رشته اي هستيم. تا محققين ميان رشته اي که به معناي حقيقي ميان رشته اي باشند ـ نه اين که دستي بر آتش داشته باشند، بلکه واقعا، محقق ميان رشته اي باشند ـ تربيت نکنيم (مانند دانشمندان گذشته)، بعيد است که بتوانيم مسير پيشرفت علم را به سمت اسلامي شدن تغيير دهيم. بنابراين ما بايد از گذشته ها الگويي براي آينده ها بسازيم و دکترين حرکت آينده خودمان را ترسيم کنيم و يکي از نکاتي که در آن بايد مورد توجه قرار بگيرد اين است که آن تعبدي که به وحي در گذشته ها بوده است بايد ارتقاء داده شود و آن جامعيت را از طريق متخصصين ميان رشته اي بسط دهيم که اينها مقدمات حرکت به سمت آينده اي روشن در اين زمينه است.